داستان ضرب المثل برای کودکان، شتر دیدی ندیدی!
ضربالمثل شتردیدی،ندیدی!را وقتی به کار میبرند که بخواهند به کسی بگویند که از اتفاق یا رازی که باخبرشده،با دیگران سخن نگوید و اظهار بیاطلاعی کند.
ضربالمثل شتردیدی،ندیدی!را وقتی به کار میبرند که بخواهند به کسی بگویند که از اتفاق یا رازی که باخبرشده،با دیگران سخن نگوید و اظهاربیاطلاعی کند تا دچار دردسر وگرفتاری نشود؛اما ماجرایی که باعث به وجودآمدن این مثل شده است، بسیارخواندنی است:
نقل است که مردی به نام نزار بوده است که سه پسر داشته است. پسران نزار به دلیل هوش بالایی که داشتند، بین تمام قبایل معروف بودند.یک روز نزارپسرانش را خواست و به آنها گفت:«شماعزیزان،باعث افتخارو سربلندی من و قبیلهتان هستید؛اما با ماندن دراینجا استعدادتان هدرمیرود.شما باید هوش و تجربه را با هم داشته باشید تا بتوانید مردان کاملی شوید.برای تجربهى بیشتر هم باید سفرکرد!»
پسران نزار با خوشحالی پیشنهاد پدر را پذیرفتند و پس ازچند روز،قدم به راه تجربه در سرزمینهای دور گذاشتند.
آنها شهرها،آبادیها وروستاهای زیادی را پشت سرگذاشتند تا به سرزمین بحرین رسیدند.درنزدیکی یکی ازشهرهای بحرین، به مردی برخوردند که با ناراحتی پیش میآمد.مرد ازآنها پرسید:«شما یک شتر بیصاحب ندیدهاید؟»
پسربزرگترگفت:«همان شتری که یک پایش میلنگد؟»
مرد گفت:«بله!شترمن میلنگید.»
پسروسطی پرسید:«همان شتری که یک چشمش کوراست؟»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «همان است. یک چشم شتر من کوراست.» پسرکوچکتر هم گفت: «یک لنگهى بارش هم روغن بود و لنگهى دیگرشهد.درست است؟»
مرد عرب باخوشحالی فریاد زد:«درست گفتید! تمام نشانههای شتر مرا درست گفتید. حالا شترم کجاست؟»
پسربزرگتر گفت: «از همین راهی که ما آمدهایم برو؛حتماً شترت را پیدا میکنی! » مردعرب رفت ولی هرچه گشت، شترش را پیدا نکرد.و هرچه هم میگشت، بیشتر مطمئن میشد که گم شدن شتر، زیر سر همان مسافران غریب است. پس با عجله به شهر برگشت و سراغ سه مرد غریبه را گرفت. وقتی ازجا و مکان استراحتشان باخبر شد، به نزد حاکم رفت و تمام جریان را گفت. حاکم لحظهای فکرکرد و گفت: «حق با تو میباشد!اگر آنها شتر تو را ندزدیدهاند؛پس چطور توانستهاند مشخصاتش را بدهند؟»
مرد عرب با ناراحتی گفت:«میترسم شتر بیچارهام را بین راه پیدا کرده و خورده باشند.»
حاکم گفت:«شاید هم دزد باشند.درکنار راهها میگردند و شترهایی را که از کاروان جدا شدهاند میدزدند و به افرادشان که در همان اطراف پرسه میزنند، میدهند.»
نقل است که مردی به نام نزار بوده است که سه پسر داشته است. پسران نزار به دلیل هوش بالایی که داشتند، بین تمام قبایل معروف بودند.یک روز نزارپسرانش را خواست و به آنها گفت:«شماعزیزان،باعث افتخارو سربلندی من و قبیلهتان هستید؛اما با ماندن دراینجا استعدادتان هدرمیرود.شما باید هوش و تجربه را با هم داشته باشید تا بتوانید مردان کاملی شوید.برای تجربهى بیشتر هم باید سفرکرد!»
پسران نزار با خوشحالی پیشنهاد پدر را پذیرفتند و پس ازچند روز،قدم به راه تجربه در سرزمینهای دور گذاشتند.
آنها شهرها،آبادیها وروستاهای زیادی را پشت سرگذاشتند تا به سرزمین بحرین رسیدند.درنزدیکی یکی ازشهرهای بحرین، به مردی برخوردند که با ناراحتی پیش میآمد.مرد ازآنها پرسید:«شما یک شتر بیصاحب ندیدهاید؟»
پسربزرگترگفت:«همان شتری که یک پایش میلنگد؟»
مرد گفت:«بله!شترمن میلنگید.»
پسروسطی پرسید:«همان شتری که یک چشمش کوراست؟»
مرد سرش را تکان داد و گفت: «همان است. یک چشم شتر من کوراست.» پسرکوچکتر هم گفت: «یک لنگهى بارش هم روغن بود و لنگهى دیگرشهد.درست است؟»
مرد عرب باخوشحالی فریاد زد:«درست گفتید! تمام نشانههای شتر مرا درست گفتید. حالا شترم کجاست؟»
پسربزرگتر گفت: «از همین راهی که ما آمدهایم برو؛حتماً شترت را پیدا میکنی! » مردعرب رفت ولی هرچه گشت، شترش را پیدا نکرد.و هرچه هم میگشت، بیشتر مطمئن میشد که گم شدن شتر، زیر سر همان مسافران غریب است. پس با عجله به شهر برگشت و سراغ سه مرد غریبه را گرفت. وقتی ازجا و مکان استراحتشان باخبر شد، به نزد حاکم رفت و تمام جریان را گفت. حاکم لحظهای فکرکرد و گفت: «حق با تو میباشد!اگر آنها شتر تو را ندزدیدهاند؛پس چطور توانستهاند مشخصاتش را بدهند؟»
مرد عرب با ناراحتی گفت:«میترسم شتر بیچارهام را بین راه پیدا کرده و خورده باشند.»
حاکم گفت:«شاید هم دزد باشند.درکنار راهها میگردند و شترهایی را که از کاروان جدا شدهاند میدزدند و به افرادشان که در همان اطراف پرسه میزنند، میدهند.»
مرد پرسید: «حالا چکارمیکنید قربان؟» حاکم با عصبانیت گفت:«چکارمیکنم؟ همین الآن مأمورانم را میفرستم تا دست بسته آنها را بیاورند.»پسران نزار از همه جا بیخبردرحال استراحت بودند که مأموران محاصرهشان کردند و با دست بسته به نزد حاکم بردند.با دیدن صاحب شتر؛فهمیدند که شترپیدا نشده و گناهش به گردن آنها افتاده است.حاکم ازصاحب شتر خواست تا تمام ماجرا را تعریف کند و بعد بدون آنکه به آنها اجازهى دفاع ازخودشان بدهد؛گفت:«هرکس این ماجرا را بشنود، میفهمد که شما شتراین مرد بیچاره را دزدیدهاید.حالا شما را به سیاهچال میاندازم تا بفهمید جزای دزدی درشهری که من حاکمش هستم چیست!»پسران نزار هر چه خواهش کردند،کسی به حرفشان گوش نکرد و مأموران آنها را به سیاهچال انداختند.
جایی که هیچ پنجرهای به بیرون نداشت و موشها و سوسکها ازدیوارش بالا میرفتند.پسران نزار که بیگناه به سیاهچال افتاده بودند،مدام خودشان را سرزش میکردند.برادربزرگترگفت:«آخراین چکاری بود که ما کردیم!ما که ازاخلاق مردم این دیارخبرنداشتیم،نباید کمکشان میکردیم.»برادر وسطی گفت:«تقصیرآنها نیست.آنها که ما را نمیشناسند.این برای ما تجربه شد که مواظب سخن گفتنمان باشیم.» برادرکوچکترگفت: «بله! از این به بعد اگر شتری دیدیم و صاحبش از ما پرسید، بگوییم ندیدیم. اصلاً شتر دیدی، ندیدی!» بعدآهی کشید و گفت: «البته اگر زنده بمانیم تا بتوانیم تجربه کنیم!»
آنها چند روزسخت را در سیاهچال گذراندند تا اینکه مأموری دنبالشان آمد و گفت:«جناب حاکم میخواهد شما را ببیند.» برادرها با وحشت به نزد حاکم رفتند ولی حاکم با دیدن آنها ازجایش بلند شد و آنها را نزدیک خودش نشاند و دستورداد برایشان؛ شربت وغذا بیاورند.برادرها خیلی تعجب کرده بودند ولی حاکم گفت:«خوشبختانه بیگناهی شما ثابت شد.کاروانی که به طرف شهرمیآمده،شتررا که دربیابان سرگردان بوده؛پیدا میکند و همراه خودش به شهر میآورد.حالا شما آزاد هستید.»
بعد کمی مکث کرد و ادامه داد:«اما تقاضایی از شما دارم. با آن مشخصاتی که شما به صاحب شتر دادید،مطمئن شدم که شما علم غیب میدانید.میخواهم از شما خواهش کنم که در همین شهربمانید.من،هم ثروت و هم مقام در اختیارتان میگذارم و درعوض شما هم به من علم غیب بیاموزید.»
برادر بزرگتر گفت: «اما ما علم غیب نداریم.ما براساس آنچه که دیده بودیم؛ مشخصات شتر را فهمیدیم.»
حاکم با تعجب گفت:«مگر میشود؟» برادر بزرگترلبخندی زد و گفت:«بله،میشود! در راه که میآمدیم،متوجه جای پای شتری شدم که معمولی نبود.رد سه تا از پاهایش گود بود و جای پای چهارمش گود نبود و روی زمین کشیده شده بود.من از همین نشانه فهمیدم که یک پایش لنگ است.»
برادر وسطی گفت:«من هم در راه متوجه شدم که شتر؛فقط علفهای یک طرف راه را خورده است و علفهای طرف دیگر،سالم است. از این نشانه فهمیدم که یک چشم شتر کور است.»
حاکم با تعجب سرش را تکان داد و از برادر دیگرپرسید:«خوب! تو چه نشانهای دیدی؟»
برادر کوچکترگفت:«جابهجا در یک طرف راه مورچهها جمع شده بودند و در طرف دیگر؛ مگسها!فهمیدم که در یک لنگه بار روغن بوده که مورد علاقه مورچهها است و در طرف دیگرشهد که مگسها جمع شدهاند.»
حاکم با تحسین به برادرها نگاه کرد و گفت: «آفرین به شما برادران باهوش!حالا بیشتر از قبل علاقمند هستم تا شما را دراین شهر نگهدارم.وجود افرادی مثل شما؛غنیمت است.»پسران نزار به یکدیگر نگاه کردند و بعد برادر بزرگترگفت:«ما درابتدای سفرمان هستیم.اگراینجا بمانیم، آموزشمان ناتمام میماند.ما دنبال تجربه کردن هستیم؛ چون تجربه، بهترین معلم است.»
حاکم با تعجب گفت:«مگر میشود؟» برادر بزرگترلبخندی زد و گفت:«بله،میشود! در راه که میآمدیم،متوجه جای پای شتری شدم که معمولی نبود.رد سه تا از پاهایش گود بود و جای پای چهارمش گود نبود و روی زمین کشیده شده بود.من از همین نشانه فهمیدم که یک پایش لنگ است.»
برادر وسطی گفت:«من هم در راه متوجه شدم که شتر؛فقط علفهای یک طرف راه را خورده است و علفهای طرف دیگر،سالم است. از این نشانه فهمیدم که یک چشم شتر کور است.»
حاکم با تعجب سرش را تکان داد و از برادر دیگرپرسید:«خوب! تو چه نشانهای دیدی؟»
برادر کوچکترگفت:«جابهجا در یک طرف راه مورچهها جمع شده بودند و در طرف دیگر؛ مگسها!فهمیدم که در یک لنگه بار روغن بوده که مورد علاقه مورچهها است و در طرف دیگرشهد که مگسها جمع شدهاند.»
حاکم با تحسین به برادرها نگاه کرد و گفت: «آفرین به شما برادران باهوش!حالا بیشتر از قبل علاقمند هستم تا شما را دراین شهر نگهدارم.وجود افرادی مثل شما؛غنیمت است.»پسران نزار به یکدیگر نگاه کردند و بعد برادر بزرگترگفت:«ما درابتدای سفرمان هستیم.اگراینجا بمانیم، آموزشمان ناتمام میماند.ما دنبال تجربه کردن هستیم؛ چون تجربه، بهترین معلم است.»
منبع:
نی نی نما
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼