۲۲۳۶۲۶
۱۳۶۳
۱۳۶۳

قصه شب کودکانه، که آرام بخوابه

سال‌ها می‌گذشت و خانم و آقای اپل‌باتم می‌دیدن که پسرشون کم‌کم بزرگ می‌شه.

یک داستان شب برای کودک به اسم «پسرک و سگش» را با هم می خوانیم.
«فکر می‌کنم باید برای آلبرت یک حیوون خونگی بگیریم. اون یک سالش شده. نظر شما چیه؟» این پرسشی بود که خانم اپل‌باتم از شوهرش پرسید.
آقای اپل‌باتم گفت: «حیوون خونگی؟… ماهی قرمز چطوره؟» و لبهاش رو غنچه کرد و مثل ماهی توی آب، اون‌ها رو حرکت داد.
«ماهی قرمز؟ نه، منظورم این نبود.»
«راسو چطوره؟»
خانم اپل‌باتم آهی کشید و گفت: «بچهٔ یکساله که با راسو نمی‌تونه بازی کنه. منظورم بیشتر یک سگ یا گربه است.»
«گربه؟ می‌شه یک گربه پشمالو بخریم؛ اسمش رو می‌گذاریم سبیلو. حتماً آلبرت از گربه خوشش میاد.»
خانم اپل‌باتم که بسیار سگ دوست داشت، گفت: «اما به نظر من باید برای آلبرت سگ بخریم. اسمش رو هم می‌گذاریم خال‌خالی، یا هاپو، یا کوچو.»
«باشه، براش سگ می‌خریم، اما اسمش نباید خال‌خالی یا هاپو یا کوچو باشه. باید اسمش رو بذاریم جُرج.»
خانم و آقای اپل‌باتم و پسرشون آلبرت به فروشگاه حیوان‌های خانگی رفتن. آلبرت سگِ بزرگِ قرمز- قهوه‌ای رنگی را که خودش دلش خواست انتخاب کرد.
آقای اپل‌باتم گفت: «آفرین! با قیافه‌ای که این سگ داره حتماً باید اسمش جُرج باشه.»
آلبرت کوچولو گفت: «جُرج.»
خانم اپل‌باتم با خوشحالی فراوان گفت: «شنیدی؟! شنیدی؟! تو هم شنیدی عزیزم؟ آلبرت حرف زد… پسرم اولین کلمه‌اش رو گفت… گفت: جرج!»
از اون روزبه بعد، جرج و آلبرت همیشه با هم بودن. اون‌ها با هم بازی می‌کردن، با هم می‌خوابیدن، و با هم غذا می‌خوردن.
سال‌ها می‌گذشت و خانم و آقای اپل‌باتم می‌دیدن که پسرشون کم‌کم بزرگ می‌شه، از نوزادی به نوپایی، از نوپایی به نوباوگی؛ و می‌دیدن که جرج همیشه در کنار آلبرته.
آقای اپل‌باتم گفت: «چه خوب شد به جای ماهی قرمز، سگ برای آلبرت خریدیم!»
خانم اپل‌باتم همسرش رو بوسید و گفت: « آره! نظر من هم همینه عزیزم…»؛ و بازی کردن آلبرت و سگش رو توی حیاط تماشا کردن.
موسیقی آشنا
موسیقی آشنا یک داستان دیگر است که می توانید برای بچه ها تعریف کنید. این داستان مناسب کودکانی است که دایر لغات بیشتر دارند.
فلیکر- کرم شبتاب- دور و بر درخت سرو پرواز می‌کرد. رشته‌های بلند خزهٔ اسپانیایی به سمت زمین آویزون بود. یک خونهٔ چوبی قدیمی در اون نزدیکی بود. مردی که یک کلاه حصیری به سر داشت و روی پیراهن شطرنجی آبی‌وسفیدش، لباس کار پوشیده بود، توی ایوون جلوی خونه، روی یک صندلی نشسته بود و به عقب و جلو تاب می‌خورد: جیررر … جیررر … جیررر.
هوا مرطوب بود. فلیکر صدای غورغور قورباغه‌ها رو از باتلاق کنار رودخونه می‌شنید. جیرجیرک‌ها جیرجیر می‌کردن و جغدها هو می‌کشیدن. انگار حتی صدای غرش یک پلنگ رو هم شنید.
هوا پر از عطر گاردنیاها و ماگنولیاها بود. مرد، یک سازدهنی از جیبش درآورد و شروع کرد به زدن یک آهنگ. فلیکر هم همراه اون زمزمه کرد. گاهگاهی تنش می‌درخشید و سوسو می‌زد. اون هم موسیقی دوست داشت.
صداهایی که از مرداب می‌اومد، حواس مرد رو به خودش جلب کرد. بلند شد و ایستاد و تفنگش رو برداشت. فلیکر پرید روی یک شاخهٔ سرو تا تماشا کنه. مرد از میون درخت‌ها به سمت رودخونه به راه افتاد: «چیه؟ اون چه صدایی شنیده؟»
فلیکر به دنبال مرد به سمت باتلاق به راه افتاد، اما فاصله‌اش رو با اون حفظ کرد. با دقت گوش داد، اما نتونست چیزی بشنوه: «چیه؟ اون چی داره می‌شنوه؟»
خزه‌ها انبوه‌تر شدن و شاخه‌های درخت‌ها هم پایین‌تر اومده بودن. ریشه‌ها، مثل برآمدگی‌های پشت یک مار دریایی، از آب‌های تیره بیرون زده بودن. فلیکر متوجه پرتوهای خورشید شد که انگار تلاش می‌کرد از لای انبوه گیاهان درهم‌پیچیده، نور خودش رو به جاهای تاریک برسونه: «از این وضع خوشم نمیاد.»
مرد ایستاد و تفنگش رو نزدیک چونه‌اش آورد. فلیکر نمی‌تونست چیزی ببینه: «چیه؟ اون چی داره می‌شنوه؟»
در همین موقع یک جفت چشم گرد و براق از آب بیرون اومد. مرد اون‌ها رو ندید، اما فلیکر دید. یک آرواره پیدا شد. در حالی که تمساح به سمت مرد شنا می‌کرد، فلیکر دندون‌های تیز اون رو دید.
فلیکر پروازکنان به سمت مرد رفت و باسن سبزرنگش رو پشت سر هم خاموش و روشن کرد تا به اون هشدار بده که مواظب تمساح باشه؛ اما مرد چشمش رو دوخته بود به سمتی که تفنگش رو نشونه گرفته بود و به هیچ چیز دیگه نگاه نمی‌کرد.
فلیکر که دید مرد داره وقت تلف می‌کنه، به سمت تمساح پرید. بعد درست جلوی چشم‌های اون توی هوا این طرف و اون طرف رفت و باسنش رو خاموش- روشن کرد، خاموش- روشن کرد. تمساح چشم‌هاش رو می‌چرخوند و کرم شبتاب رو که با حرکات تندوتیز، این طرف و اون طرف می‌رفت، دنبال می‌کرد. «داره دیوونه می‌شه!» فلیکر اونقدر به کارش ادامه داد تا این که بالاخره تمساح رفت زیر آب و ناپدید شد.
چند دقیقه بعد، مرد تفنگش رو پایین آورد و برگشت و به سمت خونه به راه افتاد. همین که روی صندلی جنبانش نشست، تفنگش رو زمین گذاشت و ساز دهنی رو از توی جیبش بیرون آورد.
فلیکر روی نردهٔ ایوون نشست و به آهنگ‌های زیبایی که مرد می‌زد گوش داد. خوشحال و راضی از کاری که کرده بود، همراه با آهنگ‌ها، با پاهاش ضرب گرفته بود و زمزمه می‌کرد.
منبع: کتابک

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.