۲۸۲۳۵
۶۹۴۱
۶۹۴۱
پ

قصه کوتاه برای بچه ها، چشم‌های سفید بی‌بی روشن

بی بی روشن تسبیح دانه درشت قشنگش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به صلوات فرستادن. آن را پارسال، پسرش برایش آورده بود.

تبیان: بی بی روشن عصای سفیدش را برداشت و یواش یواش آمد توی ایوان و نشست روی صندلی‏‌اش. دلش می خواست بداند الان هوا ابری است با اینکه خورشید آمده و آفتاب را پهن کرده وسط حیاط کوچک خانه‏اش؟ عصای سفیدش را این طرف و آن طرف تکان داد اما انگار گربه‏‌ی پشمالویش توی ایوان نبود.

با صدای بلند گفت: «کجایی ملوس؟ نکند دوباره رفته باشی توی بالکن طبقه بالایی‏‌ها؟! صد سال هم که آنجا بنشینی و توی دلت میومیو کنی، آنها در اتاق‏شان را باز نمی‏گذارند تا تو بروی سراغ قفس پرنده‏‌هایشان.»

اما هیچ صدایی نیامد. بی بی روشن تسبیح دانه درشت قشنگش را از توی جیبش در آورد و شروع کرد به صلوات فرستادن. آن را پارسال، پسرش برایش آورده بود و گفته بود که رنگش فیروزه‏ای است. پیرزن نمی‏دانست که فیروزه‏ای چه رنگی است. بقیه‏ی رنگ‏ها را هم نمی‏شناخت. به جایش بو می‏کشید و با دست‏هایش لمس می‏کرد.

وقتی که باران می‏آمد و عطر خاک خیس، حیاط کوچک خانه‏اش را پر می‏کرد با خودش می‏گفت رنگ سبز که می‏گویند درخت‏ها را قشنگ می‏کند یعنی همین!

یا اینکه وقتی می‏رفت لب حوض و دست‏های چروکش را می‏برد توی آب و خنکی‏اش را حس می‏کرد به نظرش می‏آمد که رنگ آبی چیزی باشد شبیه همین صدای آب. تازه، وقتی ماهی کوچکش می‏آمد و از لا به لای انگشت‏های کوتاه و تپلش رد می‏شد می‏فهمید که قرمز چه‏جور رنگی است!
بی بی روشن همان طور نشسته بود و تسبیحش را می‏گرداند که صدای آژیر یک ماشین که به سرعت از خیابان رد می‏شد، پیچید توی خانه‌‏اش.

با خودش گفت: نکند این یک ماشین آتش‏نشانی بود؟ یعنی کدام خانه‏ی محله‏ی ما آتش گرفته؟ اما کمی که گذشت دوباره پیش خودش گفت: اصلاً از کجا معلوم که این صدای آژیر از یک ماشین آتش‏نشانی بوده؟ شاید ماشین آجان‏ها بوده که داشته‏‏اند می‏رفته‏اند دنبال دزدها و آدم بدها... ولی... ولی مگر این دور و برها دزد پیدا شده؟ وای! خدا خودش به دادمان برسد!

بعد دوباره دانه‏‌های فیروزه‏ای تسبیح را توی دستش چرخاند. سه تا صلوات بیشتر نفرستاده بود که دوباره پیش خودش گفت: اصلاً چرا اینقدر فکر بد می‏کنی پیرزن؟ آخر تو چه چیز با ارزشی توی خانه‏ات داری که دزد بخواهد ببرد؟ این صدای آژیر شاید برای یک آمبولانس بوده که داشته یک زن را می‏برده به بیمارستان تا بچه‏اش را به دنیا بیاورد.

بی بی روشن همین‏طور داشت برای خودش فکر و خیال می‏کرد که یکدفعه چند تا قطره آب از آسمان ریخت روی صورتش. با خوشحالی گفت: باران! می‏دانستم امروز هوا ابری است. اما صدای زن همسایه را از بالکن طبقه بالای خانه‏اش شنید که گفت: ای وای! بی بی خانم ببخشید! من نمی‏دانستم شما اینجا نشسته‏اید و گرنه لباس‏هایم را می بردم و روی پشت‏بام پهن می‏کردم که آبش نچکد روی شما.
بی بی روشن آرام خندید و گفت: عیب ندارد بی بی جان... پس باران نبود! بگو ببینم دخترم، امروز هوا آفتابی است یا ابری؟ سقف ایوانم نمی‏گذارد ببینم خورشید می‏تابد یا نه.

آن روز هوا آفتابی بود اما زن همسایه که می‏‏دانست بی بی چقدر باران را دوست دارد با خودش گفت: بگذار دل پیرزن خوش باشد. به همین خاطر جواب داد: هوا ابری است بی بی جان، شما دعا کنید، تا شب حتما باران می‏آید. بی بی روشن که انگار تازه یادش آمده بود از ملوس خیلی وقت است که خبری نیست، پرسید: راستی دخترم! این گربه‏ی ما نیامده آن بالا پیش شما؟ زن همسایه تشت خالی رخت‏هایش را برداشت و گفت: راستش بی بی خانم. آفتاب که تازه درآمده بود، دیدمش که داشت توی حیاط می‏چرخید. تا ظهر برمی‏گردد حتماً. ناراحت نباشید. بی بی روشن گفت: ملوس هر وقت خیس می‏شود می‏آید می‏نشیند گوشه‏ای ایوان و تا صبح صدای میو میواش بلند است. از آب بدش می‏آید زبان بسته. می‏ترسم امروز وقتی باران بیاید، هیچ جا را پیدا نکند که سرپناه بگیرد.

بی بی روشن خسته شده بود. قلبش هم انگار کمی درد گرفته بود. چشم‏هایش را بست و تسبیح خوش رنگش از توی دست‏هایش افتاد.
پیرزن تا عصر همانجا روی صندلی چوبی‏اش نشسته بود. چشم‏هایش هم بسته بود. گربه‏اش هم آمده بود کنار صندلی‏اش کز کرده بود. هوا ابری شد و باران هم گرفت اما بی بی‏ بیدار نشد. وقتی که شب شد و ماه آمد توی آسمان، بی بی روشن هم چشم‏هایش را باز کرد. اما دیگر به عصای سفید احتیاج نداشت. دیگر می‏توانست همه‏ی رنگ‏ها را ببیند. می‏توانست از حال همه‏ی گربه‏هایی که از باران و خیس شدن می‏ترسیدند، باخبر بشود و خیالش راحت باشد که برای خودشان سرپناه دارند. بی بی روشن حتی می‏توانست باران را هم ببیند. می‏توانست بفهمد صدای آژیر برای چی پیچیده بود توی محله‏ی با صفایش؟ بی بی روشن یک پیرزن را توی آمبولانس می ‏دید که عصای سفیدش هنوز توی دست‏هایش بود. و باران هنوز داشت شر و شر می‏بارید.
پ

محتوای حمایت شده

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

مشاوره ویدیویی

    • اخبار داغ
    • جدیدترین
    • پربیننده ترین
    • گوناگون
    • مطالب مرتبط

    برای ارسال نظر کلیک کنید

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.