داستان کوتاه کودکانه، پری ناز و ناز پری
پری ناز فقط شش سال داشت. او زرنگ و باهوش و کمی هم شیطون بود.
کودکان: پری ناز فقط شش سال داشت. او زرنگ و باهوش و کمی هم شیطون بود. آن قدر شیطون که به راحتی می توانست از دیوار صافی بالا رود و به سادگی آرامش محله ای را بر هم زند، و بدتر از این ها به هنگام بازی با بچه های دیگر موی سرشان را می کشید و یا پایش را روی پاهای آنها می گذاشت و فشار میداد تا فریادشان بلند شود. وقتی توی کوچه تنها بود، زنگ خانه های همسایه ها را می زد و فرار می کرد و توی خانه نیز گربه های ملوس مادر از دست او آرام قرار نداشتند. عصر یکی از روزهای دل انگیز پاییزی که هوا بسیار خوب و دل نشین بود، پری ناز کمی دورتر ازخانه، با چند کودک دیگر مشغول بازی بود.هوای خوب پاییزی همراه با نشاط کودکی، آنها را چنان سرگرم بازی کرده بود که گذشت زمان را فراموش کرده، و یادشان رفته بود که آنها اجازه دارند، فقط حدود یک ساعت بازی کنند و می باید زود به خانه هایشان بر گردند.بدتر از اینها، پری ناز، نه تنها دیر کرده بود، بلکه فراموش کرده بود که مادرش به او گفته، که زود به خانه برگردد و برای او شیر گرم کند؛ چرا که مادر پری ناز سرمای بدی خورده بود و پزشک به او گفته بود که باید چند روزی آش و یا شیر بخورد و در رختخواب بماند و
استراحت کند تا خوب شود؛ بنابراین نمی توانست خانه را ترک کند و به دنبال پری ناز برود. پری ناز و بچه های دیگر، هنوز دوست داشتند که بدوند. بدوند و همدیگر را هل بدهند. بخندند و بخندند.ساعت دیگری گذشت.بچه ها به دلیل گوناگون: خستگی، گرسنگی و… پس از خداحافظی از همدیگر به خانه های خود رفتند و پری ناز تنها شد. با این که کودکان دیگر رفته بودند و پری ناز تنها شده بود، هنوز شوق بازی دراو زنده بود.دیر کرد پری ناز، مادر بیمار او را خیلی نگران و نارحت کرده بود به طوری که با همة بی حالی تصمیم گرفت از رختخواب بیرون بیاید و به جست وجوی او برود. هوا داشت یواش یواش تاریک می شد. چند دقیقه دیگر نیز گذشت. پری ناز هنوز بی خیال مشغول بازی بود که ناگهان صدایی شنید که شبیه بال زدن پرنده کوچکی بود: آرام و بی قرار .پری ناز به طرف برگشت، ازتعجب فریاد کوتاهی کشید.موجود زیبایی که همانند فرشتگان آسمانی مهربان و باشکوه بود رو به روش ایستاده بود.با صورتی نورانی، لبخند زیبا، موهایی شفاف و لباسی از تور سفید او که بود؟ موجودی آسمانی؟ پری یا فرشته؟ همزاد یا خیال؟ و یا یک رویا؟ هرکه و یا هر چه که بود، برای پری ناز، یک نازپری بود. نازپری با صدای
دل نشین و آرامی گفت: -خوب، پری ناز خانم، بازی خوش گذشت؟ پری ناز که هنوز محو تماشای زیبا روی مهربان بود، پاسخی نداد. ناز پری دوباره دوباره پرسید: -خوب، پری ناز خانم، خوب بازی کردی؟ باز پری نازجواب نداد.حیرت زده و… چند لحظه گذشت. ناز پری گفت:-نازنین دختر!! نمی دانی مادر بیمارت چقدر نگران توست؟ درآن وقت، پری ناز از حیرت درآمده و آرامش خود را باز یافته بود؛ در حالی که گونه هاش ازشرم سرخ شده بود، زیر لب گفت: -خدای من.چقدر دیر کرده ام، الان مادرم نگران من است.نازپری که متوجه دگرگونی حال پری ناز شده بود با همان مهر بانی گفت:-بله خانم! او با تب و لرز سرماخوردگی، برای پیدا کردن تو از خانه بیرون خواهد آمد. و به سبب همین کار، ممکن است بیشتر مریض شود. پری ناز که فهمیده بود چه کار بدی کرده است، درحالی که نگران مادرش شده بود با سرعت به سوی خانه دوید.به چند متری خانه شان رسیده بود که مادرش با چهره رنگ پریده، و در حالی که اشک بر سیمای پر مهرش جاری بود در خانه را باز کرد.پری ناز لحظه ای بر گشت و به چهره نورانی نازپری نگریست.ناز پری از پشیمانی پری ناز خوشحال بود. دستش را به نشانه خداحافظی تکان داد و به سرعت نور، ناپدید شد.
مادر پری ناز همانند پرنده ای به سوی فرزند بال گشود.اما چون به سبب سرماخوردگی نمی توانست کودک خود را در آغوش بکشد، قطره های اشکش ازچشمانش فرو ریخت؛ اما این قطهر ها با قطره های پیشین تفاوت داشت.این ها، قطهر اشک های شادی بود که با قطره اشک هایی نگرانی و اندوه مادر پری ناز به هم پیوستند.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼