قصه شب کودک، نگهداری زرافه از بچه شیر
زرافهی بزرگی برای نوشیدن آب به رودخانه نزدیک شد. او با دقت به اطراف نگاه کرد تا مبادا شیری در آن نزدیکی باشد. او بسیار مراقب بود؛
تبیان: زرافهی بزرگی برای نوشیدن آب به رودخانه نزدیک شد. او با دقت به اطراف نگاه کرد تا مبادا شیری در آن نزدیکی باشد. او بسیار مراقب بود؛ چون وقتی زرافهها مشغول نوشیدن آب بودند، شیرها به کمین آنها مینشستند و در لحظهای مناسب از پشت سر به آنها حمله میکردند.
زرافه برای اینکه بتواند گردن بلندش را پایین بیاورد و دهانش را به آب برساند، پاهای بلند جلوییاش را از هم باز کرد. در همین موقع سایهای دید و ترسید. ناگهان متوجه شیر کوچکی شد که پشت درختچهای پنهان شده است. بچه شیری که گم شده بود.
بچّه شیر با چشمهایی که از تعجب و ترس گرد شده بودند، گردن دراز زرافه را که انگار هیچوقت به آخر نمیرسید، دنبال میکرد. وقتی به سر زرافه رسید، دو چشم سیاه درشت را دید که با مهربانی به او نگاه میکردند.
بچه شیر سرش را پایین انداخت. زرافه آهسته و آرام قدمی به سوی او برداشت و پایش را به سمتش دراز کرد. بچه شیر پای او را بو کرد. حالا دیگر ترس هر دویشان ریخته بود.
زرافه پرسید: «چرا اینقدر از خانهات دور شدی؟» بچه شیر گفت: «من یک غزال را دنبال میکردم که ناگهان فمهیدم گم شدهام. فقط میخواستم با او بازی کنم؛ اما آنقدر تند دویدم که حسابی خسته شدم!»
زرافه پرسید: «خب، بعد چی شد؟»
- به اینجا که رسیدیم، غزال فرار کرد و من هم اینجا ماندم. خیلی ترسیده بودم؛ ولی من شیر شجاعی هستم و نمیخواستم گریه کنم! حالا هم خیلی خستهام.
زرافه گفت: «آن درخت را میبینی؟ برویم زیر سایهی آن استراحت کنیم.»
بچه شیر میان پاهای زرافه دراز کشید و هر دو به خواب رفتند و زرافه برای اینکه بچه شیر سردش نشود، پاهای درازش را دور او حلقه کرد.
روزهای زیادی گذاشت. زرافهی مهربان از بچه شیر نگه داری میکرد، به او غذا میداد و مانند مادرش به او مهربانی میکرد.
روزی زرافه به بچه شیر گفت: «تو هر زمان که بخواهی، میتوانی پیش شیرها بروی و با آنها زندگی کنی، این برای یک بچه شیر بهتر است!» یک روز صبح، وقتی بچه شیر کنار رودخانه آب میخورد، دستهای از شیرها به او نزدیک شدند. زرافه از بالا آنها را زیر نظر گرفت و از رفتار بچه شیری که حالا بزرگتر هم شده بود، متوجه شد که او مایل است با شیرها زندگی کند.
بچه شیر از همانجا به زرافه نگاهی کرد. زرافه هم با سراز او خداحافظی کرد.
زرافه میدید که چطور بچه شیر برای همیشه از او دور میشود. با این همه، خوشحال بود؛ چون بچه شیر خانوادهی تازهای پیدا کرده بود و حالا میتوانست مثل همهی شیرها زندگی کند.