قصه کوتاه کودکانه، راسوی مهربان
در بیشه شاپرکها، راسوی مهربانی زندگی میکرد که هر شب، به تماشای ماه مینشست. او، مهتاب را خیلی دوست داشت و هر روز، منتظر میماند تا شب فرارسد و دوباره به تماشای زیبایی آن بنشیند.
شهرزاد: در بیشه شاپرکها، راسوی مهربانی زندگی میکرد که هر شب، به تماشای ماه مینشست. او، مهتاب را خیلی دوست داشت و هر روز، منتظر میماند تا شب فرارسد و دوباره به تماشای زیبایی آن بنشیند.
یک شب که مثل شبهای پیش، نشست به تماشای ماه؛ شروع کرد به درددل کردن و گفت: «ای ماه، تو چهقدر پرنور و مهربان و زیبایی. اگر شبها، نور زیبایت را بر بیشه نمیانداختی، همهجا تاریک بود و موجودات کوچک جنگل، در تاریکی، نمیتوانستند از سوراخهایشان بیرون بیایند.»
راسو، این حرفها را میزد و به مهتاب نگاه میکرد. او ادامه داد: «تو، شبها را روشن میکنی، ولی همیشه ساکتی. فکر نمیکنم تا به حال، هیچکدام از موجودات بیشه، به زیبایی تو و نور شبهایت، توجه کرده باشند، اما تو هیچوقت ناراحت نمیشوی و نور خودت را از جنگل، کم نمیکنی. تو چهقدر مهربانی. ای کاش من هم مثل تو بودم.»
درخت چناری که راسو، روی آن مینشست، حرفهایش را شنید و بهآرامی، سرفهای کرد و گفت: «راسو، میدانی که تو، خیلی مهربانی و بهخاطر این مهربانیات، همه تو را دوست دارند؟ پس، اگر مثل ماه، نور نداری تا شبها را روشن کنی، در روشنایی روز، بهخاطر قلب مهربانت، بین دوستانت میدرخشی. شاید ماه، روزها، در قلب تو روشن میشود؟»
راسو، از حرف چنار، خیلی خوشحال شد، از او تشکر کرد و به تماشای مهتاب زیبا نشست.
دوست داری در مهربانی و خوشاخلاقی، بین همه، مثل ماه بدرخشی؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼