۴۳۵۱۶
۵۶۷۷
۵۶۷۷

داستان برای خوابیدن کودکان، چی مناسبه؟

مامان شنگل و منگل و چنگل رفته بود بانک پول برق را بپردازد...

سایت شخصی فرهاد حسن زاده: مامان شنگل و منگل و چنگل رفته بود بانک پول برق را بپردازد.

توی خانه، شنگل و منگل سرشان به بازی گرم بود. چه بازی؟ کامپیوتر بازی. آقا گرگه یواش‌یواش از پله‌های ساختمان بالا رفت تا رسید به طبقه سوم. گوشش را چسباند به در آپارتمان. صدای شنگل را می‌شنید: «الان می‌زنم داغونت می‌کنم.»

صدای منگل را هم شنید: «الان خرد و خمیرت می‌کنم.»

اما خبری از چنگل نبود. او توی اتاق آن‌طرفی نشسته بود و کاردستی درست می‌کرد. گرگه از صدای هارت و پورت شنگل جا خورد: «هر کس بیاید جلو، یک لقمه چپ می‌شود.»

گرگه از صدای هارت و پورت منگل هم تعجب کرد: «من هفت‌تا جان دارم. به این زودی‌ها نمی‌میرم. هاهاها!»

پیش خودش فکر کرد: «بره هم بره‌های قدیم. این‌ها دارند واسه من خط و نشان می‌کشند. بهتر است بروم قصابی چند کیلو گوشت بخرم و بخورم.» پس دمش را گذاشت روی کولش و پا گذاشت به فرار. پله‌ها را دوتا یکی کرد و جیم شد. قصه ما به سر...

نه، قصه ما به سر نرسیده هنوز. توی پارکینگ، چشم گرگه به چیزی خورد. کنتور و فیوز برق. ناگهان چشم‌هایش از شادی و شیطنت برق زد: «فهمیدم چه کارتان کنم.» بادی به گلویش انداخت و با دست‌های سیاه و پرمویش فیوزها را قطع کرد. همه جا در تاریکی فرو رفت. در آن تاریکی چه برقی می‌زدند چشم‌های آقا گرگه! بعد یواش یواش از پله‌ها بالا رفت.

آن بالا چه خبر بود؟ توی خانه، بچه‌ها از تاریکی ترسیدند و به هم نگاه کردند. از هارت و پورت چند دقیقه پیششان خبری نبود. از ترس مثل سیم‌های گیتار می‌لرزیدند. فقط چنگل بود که کمتر از بقیه می‌ترسید و می‌لرزید. او به آنها دلداری داد و گفت: «خجالت بکشید! تاریکی که ترس ندارد. الان خودم می‌روم بیرون ببینم چه خبر است!»

در را باز کرد و رفت توی پاگرد و رو به پله‌ها سرک کشید. همه جا تاریک بود و چیزی دیده نمی‌شد. صدای نفس‌‌نفس آقا گرگه را شنید که داشت بالا می‌آمد. چنگل زود برگشت و پشت جا کفشی قایم شد. فکر کرد اگر به شنگل و منگل بگوید گرگه پشت در است، از ترس توی خودشان جیش می‌کنند. صبر کرد ببیند چه اتفاقی می‌افتد.

گرگه رسید پشت در. دید از هارت و پورت بره‌ها خبری نیست. نه می‌خواستند او را داغون کنند، نه یک لقمه چپ. در زد و قاه قاه خندید. از آن طرف در صدای گریه‌ها و لرزیدن بره‌ها را می‌شنید. از خوشحالی پنجه‌هایش را به هم مالید و آهسته گفت: «یکیش واسه صبحانه، یکیش واسه ناهار، یکیش هم واسه شام. هاهاها!»

همین طور که داشت این حرف‌ها را می‌زد و این فکرها را می‌کرد، یک مرتبه در باز شد و گوریلی ترسناک توی صورتش فریاد زد: «هاووو! هووو!»

نزدیک بود از وحشت خودش را خیس کند. اما این کار را نکرد. دوتا پا داشت، دوتای دیگر هم قرض کرد و از پله‌ها سرازیر شد. ولی آن‌قدر هول بود که دست و پایش را گم کرد و ولو شد توی راه‌پله. با صداهای عجیب و غریب: تالاپ... تالاپ... تالاپ! افتاد پایین.

چنگل وقتی که خیالش راحت شد که از گرگه خبری نیست، نقابش را از روی صورتش برداشت و عرقش را پاک کرد. نقابی که خودش با دست‌های خودش ساخته بود. آن را به خواهر و برادرش نشان داد و گفت: «به این می‌گویند یک کاردستی درست و حسابی.»

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.