قصه قبل از خواب کودکان، پاگنده و پیشی کوچولو
پاگنده، موجود پرموی بزرگی بود که خلاف ظاهر خشن و ترسناکش، قلب مهربانی داشت. او، همیشه دوست داشت بین بقیه، بهراحتی زندگی کند.
شهرزاد: پاگنده، موجود پرموی بزرگی بود که خلاف ظاهر خشن و ترسناکش، قلب مهربانی داشت. او، همیشه دوست داشت بین بقیه، بهراحتی زندگی کند.
یک روز، پیشیکوچولو، کنار برکه نشسته بود و در تنهایی، به درون برکه، سنگ میانداخت. موجها را نگاه و فکر میکرد که یک کار جالب انجام دهد تا بقیه، برایش هورا بکشند.
پاگنده، او را از دور دید، رفت کنارش، و بهآرامی گفت: «پیشیکوچولو، نترسیها. منم، پا گنده. اصلا هم اذیتت نمیکنم.» پیشیکوچولو، آب دهانش را قورت داد و بهآرامی، به پاگنده سلام کرد.
پاگنده خوشحال شد که پیشی نترسیده. آرام نشست و گفت: «تو، اولین کسی هستی که از من نترسیدی و گذاشتی کنارت بشینم! میدونی، بقیه فکر میکنن من، خیلی خطرناکم و از من میترسن، اما من، خیلی بیآزارم و فقط نارگیل میخورم.»
پیشی، با شنیدن این حرف، خیالش راحت شد. نفس عمیقی کشید و به پاگنده لبخند زد. پاگنده، خیلی بیشتر، خوشحال شد و از پیشیکوچولو خواست روی او سوار شود و با هم به گردش بروند.
پیشیکوچولو، از پیشنهاد او خوشاش آمد؛ چون تا به حال، کسی با پاگنده دوست نشده بود. اینطوری، هم بقیه میفهمیدند که پاگنده، بیخطر است و هم برای پیشی، هورا میکشیدند. پیشیکوچولو دوید و نشست روی سر پاگنده و با هم به گردش رفتند.
اگر پاگنده بیاد کنارت، چی کار میکنی؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼