داستان قبل از خواب کودکان، ماجراهای کرمولک و بهارک
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر خنک و زیبای پاییزی، کرمولک و خواهر کوچولوش کم کم از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه.
شهرزاد: کرمولک را که یادتان میآید؟ همان کرم کوچولویی که شجاع و مهربان و شکمو بود و قصههایش چند ماه پیش در شهرزاد چاپ میشد. کرم کوچولوی ما توی قصههایش جهانگرد شد، به خانه خالهاش رفت و در راه به دوستانش کمک کرد. کرمولک قهرمان، یک روز بارانی در بهار، صاحب یک خواهر کوچولو شد چون خواهر کوچولوی کرمولک در بهار به دنیا آمده بود اسمش را گذاشتند بهارک.
کرمولک که توی این چند ماه حسابی بزرگ شده همیشه مواظب خواهر کوچولوش است. دوست داری قصههای آنها را بخوانی؟
«ماجراهای کرمولک و بهارک» این قسمت:
یکی بود یکی نبود. در یک بعدازظهر خنک و زیبای پاییزی، کرمولک و خواهر کوچولوش کم کم از دوستانشان خداحافظی کردند و رفتند به سمت خانه. بهارک دست داداش کرمولکش رو محکم گرفته بود و دوست داشت خیلی زود به خانه برسد. کرمولک فهمید که بهارک نگران است. با مهربانی گفت: «چی شده خواهر کوچولو؟ چرا نگرانی؟»
بهارک کوچولو که تازه یاد گرفته بود حرف بزند، با لحنی شیرین گفت: «نگران یعنی چی؟»
کرمولک خندید و گفت: «یعنی انگار از چیزی میترسی؟ یا فکر میکنی قراره چیزی بشه؟»
بهارک کمی فکر کرد. بعد شانههایش را بالا انداخت و دست کرمولک را محکمتر گرفت وگفت: «آخه همه جا داره تاریک میشه. من از شب میترسم. نکنه راه خونمون رو گم کنیم...» کرمولک گفت: «نگران نباش، من راه خونه رو خوب بلدم.» بعد بهارک را بغل کرد و به راهش ادامه داد.
کرمولک و بهارک رسیدند خانه. دیگر غروب شده بود و مادر میز شام را چیده بود. بعد از شام کرمولک و بهارک مثل همیشه به اتاقشان رفتند تا بخوابند. وقتی روی تختهایشان دراز کشیدند، کرمولک دید خواهرش هنوز نگران است. برای همین کنارش نشست، ملافه بهارک را رویش کشید و به او گفت: «هنوز که داری فکر میکنی. نمیخوای بگی چی شده؟»
بهارک با ناراحتی شانههایش را بالا انداخت و گفت : «هیچی نیست. شب بخیر.» این را گفت و ملافه را روی سرش کشید.
کرمولک هم بلند شد و رفت سر جایش خوابید. اما کمی که از شب گذشته بود با صدای بهارک از خواب بیدار شد. بهارک ملافهاش را دستش گرفته بود و بالای سر کرمولک ایستاده بود. با صدای آرام گفت: «داداشی، من میتونم پیش تو بخوابم؟ آخه... آخه... خیلی میترسم.»
کرمولک تعجب کرد. چشمهایش را مالید و گفت : «باشه، بیا. ولی آخه از چی میترسی؟»
بهارک کنار کرمولک خوابید و همینطور که خودش را زیر ملافه پنهان میکرد، گفت: «آخه شبها از همه جا صدا میاد. بعد یه چیزی میخوره به در اتاقمون. وقتی هوا تاریک میشه همه چی تکون میخوره. من از همینها میترسم.»
کرمولک خندید و گفت: «من هم وقتی کوچولو بودم مثل تو و شبها از سر و صدا میترسیدم. اما یک شب مامان و بابا به من گفتند که شبها چرا ما بچهها از سر و صدا میترسیم. حالا بلند شو تا آروم و بیسرو صدا از اتاق بریم بیرون. میخوام تو خونه یه چیزی بهت نشون بدم.»
کرمولک دست بهارک را گرفت و با هم آرام از اتاقشان بیرون رفتند. همینطور که در خانه راه میرفتند کرمولک به بهارک گفت: «شبها یه صداهایی میشنوی که شاید توی روز نشه اونها رو شنید. چون روز همه بیدارند و یک عالمه صداهای بلندتر وجود داره که برامون آشناست. اما شبها که همه چیز اینقدر ساکته وقتی باد از لای پنجره میاد تو، در و پنجره اتاق تکان میخورن و صدا میدن. بعضی وقتها هم صدای تیک تاک ساعت روی دیوار رو میشنویم. حتی صدای یخچال هم شبها به نظرمون ترسناک میاد.»
بهارک وکرمولک در تمام خانه چرخیدند و کرمولک به بهارک نشان داد که هیچ چیز ترسناکی در خانه نیست. بعد برگشتند به اتاقشان و از پنجره به بیرون نگاه کردند.
بهارک نفس عمیقی کشید و چون خیالش راحت شده بود، با خوشحالی رو کرد به کرمولک و گفت: « تو خیلی داداش خوبی هستی. با این چیزایی که گفتی من فهمیدم که شب اصلا ترس نداره و دیگه از هیچی نمیترسم.»
آن شب بهارک خیلی سریع خوابش برد. کرمولک از اینکه توانسته بود به خواهر کوچولویش کمک کند، خیلی خوشحال بود. او هم چشمهایش را بست و آرام خوابید.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼