داستان برای کودکان، زرافه کوچولو
سالی، یک زرافه کوچولو بود که توی یک جنگل خیلی دور پشت کوهها و دریاها زندگی میکرد. سالی همیشه غمگین بود، برای اینکه قدش از قد بقیه زرافهها خیلی خیلی کوتاهتر بود. اونقدر کوتاه که سالی نمیتوانست مثل بقیه زرافهها برگها را از روی درخت بخورد.
نی نی بان: سالی، یک زرافه کوچولو بود که توی یک جنگل خیلی دور پشت کوهها و دریاها زندگی میکرد. سالی همیشه غمگین بود، برای اینکه قدش از قد بقیه زرافهها خیلی خیلی کوتاهتر بود. اونقدر کوتاه که سالی نمیتوانست مثل بقیه زرافهها برگها را از روی درخت بخورد. به خاطر همین وقت ناهار که میشد، مامان سالی برایش برگ میچید و میگذاشت روی یک بوته گل تا سالی بتواند آنها را بخورد.
سالی هر چه صبر میکرد قدش بلند نمیشد. هر روز صبح که از خواب بیدار میشد میدوید و میرفت کنار درخت و به شاخهها نگاه میکرد. بعد از مامانش میپرسید: «مامانی، پس من کی اندازه اون شاخه بلنده میشم؟» مامان سالی هم هر روز به او میگفت: «عجله نکن سالی کوچولو. همه بچه زرافهها اول قدشان کوتاه است. باید صبر داشته باشی و خوب غذا بخوری تا زود زود بزرگ بشی و قدت به شاخهها برسه.»
اما سالی دوست نداشت اینقدر منتظر بماند تا قدش بلند شود. او دوست داشت مثل بچه زرافههای هم سن خودش قد بلند باشد تا بتواند با آنها بادکنک بازی کند. بچه زرافهها سالی را بازی نمیدادند. چون او قدش کوتاه بود و هیچوقت نمیتوانست مثل بقیه، بادکنکها را با سر بزند. به خاطر همین سالی همیشه تنها کنار دشت میایستاد و از دور به بازی بچه زرافهها نگاه میکرد.
یک روز صبح سالی از خواب بیدار شد و مثل همیشه رفت به دشتی که بچه زرافهها در آن بازی میکردند تا بادکنک بازی آنها را تماشا کند. اما دید بچهها به جای بازی دور هم جمع شدهاند و دارند حرف میزنند. سالی جلو رفت و به بچه زرافهها رسید: «چرا امروز بازی نمیکنین؟» یکی از بچه زرافهها که از بقیه بزرگتر بود گفت: «امروز روز مادره. داریم فکر میکنیم به مامانهامون چی هدیه بدیم. من میخوام یه سبد سیب از اون درخت بزرگه بچینم و بهش بدم. حتما خیلی خوشحال میشه.»
یکی دیگر از بچه زرافهها گفت: «من هم میخوام پرهای پرندهها رو که روی شاخههای بلند درختها میریزه رو جمع کنم و باهاش برای مامانم یه بالش درست کنم.» بچه زرافه سوم گفت: «من هم میخوام برگ بالایی درخت موز رو بکنم و با اون برای مامانم چتر درست کنم، تا وقتی بارون میاد مامانم روی سرش بگیره و خیس نشه.»
سالی خیلی غمگین شد. با خودش فکر کرد با این قد کوتاهش نه میتواند برای مامانش سیب بچیند، نه پر پرنده جمع کند و نه برگ درخت موز را بکَند. سالی توی جنگل راه افتاد و آنقدر غصه خورد که دو چکه اشک از چشمهایش افتاد روی زمین. ناگهان صدایی شنید: «زرافه کوچولو چرا داری گریه میکنی؟»
سالی اشکهایش را پاک کرد و دید یک پروانه با بالهای رنگی جلویش پرواز میکند. سالی سلام کرد و گفت: «آخه امروز روز مادره و من با این قد کوتاهم نمیتونم چیزی برای هدیه دادن به مامانم پیدا کنم. نه میتونم سیب بچینم نه برگ موز. حتی نمیتونم از روی درختها پر پرنده جمع کنم.»
پروانه گفت: «هدیه دادن که به قد کوتاهی ربطی نداره. تازه، تو به خاطر اینکه قدت کوتاهه میتونی روی زمین چیزهایی رو ببینی که زرافههای دیگه با قد بلندشون اونها رو نمیبینن. روی زمین چیزهای خیلی قشنگتری پیدا میشه. باورت نمیشه؟» سالی سرش را تکان داد. پروانه گفت: «با من بیا و خوب به زمین نگاه کن.»
سالی دنبال پرنده راه افتاد و با دقت به زمین نگاه کرد. برای اولین بار دید که چه چیزهای قشنگی روی زمین هست. میوههای کاج، برگهای زرد درختها، سنگهای رنگی و از همه مهمتر، یک عالمه گلهای رنگارنگ. پروانه گفت: «تو میتونی همه اینها رو به مامانت هدیه بدی. زود باش چیزهایی که دوست داری رو جمع کن.» سالی شروع کرد به چیدن گلهای رنگی. بعد به پروانه گفت: «دوست دارم برای مامانم با این گلها یه تاج بزرگ درست کنم. به من کمک میکنی؟»
پروانه و سالی شروع کردند به درست کردن تاج. کارشان که تمام شد پروانه گفت: «من دیگه باید برم. فقط یادت باشه که همه بچه زرافهها با هم بزرگ نمیشن. بعضیها زودتر بزرگ میشن و بعضیها دیرتر. نگران نباش. تو هم خیلی زود بزرگ میشی.» بعد پر زد و رفت.
سالی که به خانه رسید داشت غروب میشد و مامان سالی داشت برای شام یک دسته برگ از درخت میچید. سالی دوید و پرید بغل مامانش. او را بوسید و گفت: «روزت مبارک!» بعد هم تاج زیبایی که درست کرده بود را سر مادرش گذاشت. آن شب مامان سالی از همه مامانهای دیگر خوشحالتر بود. هم برای اینکه تاج به آن زیبایی داشت و هم برای اینکه سالی دیگر به خاطر کوتاه بودن قدش غصه نمیخورد.
نظر کاربران
داستان خیلی قشنگی است
پاسخ ها
سلام، ممنون از توجه و لطف شما