قصه شیرین کودکانه، ماجراهای کلاغ و روباه
در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه های درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم ها را جوجه کند و جوجه ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد.
شهرزاد: یکی بود، یکی نبود. در جنگلی کلاغی برای خودش میان درخت نارونی لانه های درست کرده بود که اگر روزی تخم بگذارد بتواند تخم ها را جوجه کند و جوجه ها را پرورش بدهد و بزرگ کند و به پرواز درآورد. پس از چندی ۶-۵ تا تخم کرد و ۲۱ روز روی تخم ها خوابید و از گرمی بدنش به آنها دمید تا جوجه ها سر از تخم بیرون آورند، رنج کلاغ زیادتر شد.
هر روز این در و آن در می زد و خوراک بچه ها را از هرجا بود فراهم می کرد تا بچه ها پر درآوردند و به جیک جیک افتادند. در آن نزدیکی روباهی بود نابکار. از صدای جیک جیک بچه کلاغ ها فهمید که روزی (غذای روزانه) توی این لانه هست. رفت توی فکر که به چه حق های یکی دوتا از این جوجه ها را بگیرد و بخورد.
لانه در دسترس نبود و با جستوخیز هم نمی توانست خودش را به آنجا برساند. آخر سر این در و آن در زد و توی خاکروبه های بیرون ده کلاه نمدی پارهای پیدا کرد و یک اره هم از باغبان دزدید.
یک روز صبح پیش از آنکه کلاغ از لانه اش بیرون بپرد رفت پای درخت و بنا کرد اره را به پایین درخت کشیدن. کلاغ که از دور روباه را دید وقتی صدای خش خش اره بلند شد، سرش را پایین کرد، گفت: «چه می کنی؟» گفت: «هیچ من باغبان این باغم و می خواهم این درخت را بیندازم.» کلاغ گفت: «لانه من روی این درخت است و بچه های من در اینجا هستند.» روباه گفت: «من این چیزها سرم نمی شود. درخت مال من است و می خوام همین الان بیاندازمش.» باری بگو مگو را زیاد کردند.
آخر کار بنا شد کلاغ یکی از بچه هایش را پیشکش روباه کند و ۳-۲ روز مهلت بگیرد بلکه فکری به روزگار سیاهش بکند.
با چشم گریان و دل بریان، یکی از بچه ها را با دست خودش برای روباه انداخت پایین. روباه نابکار بچه کلاغ را خورد و خوشحال شد که حقش را گرفته و می تواند این بازی را سر تمام پرنده هایی که توی این جنگل لانه دارند، دربیاورد. روز دیگر زاغچهای که همسایه کلاغ بود به دیدنش رفت. دید کلاغ سر دماغ نیست و توی غصه و فکر است. ازش پرسید:«چرا چنینی؟» کلاغ گزارشش را برای زاغچه گفت، زاغچه بهش گفت تو خیلی نادانی هیچ وقت باغبان درخت تر و سایه افکن را اره نمی کند. اگر یک بار دیگر آمد تو بیا او را به من نشان بده تا ببینم راست می گوید و باغبان است یا نه.
از آن طرف روباه روز دیگر باز اره را به دست گرفت و کلاه نمد را به سر گذاشت و به سراغ درخت و کلاغ رفت. هنوز به درخت نرسیده بود که کلاغ پرید و رفت زاغچه را خبر کرد. زاغچه از لای درخت باغبان را خوب ورانداز کرد و گفت: «ای نادان این روباه بدجنس است، گول این کلاه نمد و اره کندش را نخور. این باغبان نیست. برو و اگر گفت من می خواهم درخت را بیندازم بگو، زود باش بینداز. مگر می تواند این درخت را با این اره کند بیندازد. انداختن این درخت اره تیز دو سر می خواهد و بازوی پرزور درودگر.»
کلاغ وقتی به لانه رسید که روباه اره را به ساق درخت می کشید، سرش را پایین کرد و گفت: «تو کی هستی و چه کار می کنی؟» گفت: «من باغبانم و می خواهم این درخت تو را بیندازم تو هم زود باش هرجا می روی برو.» کلاغ گفت: «هیچ جا نمی روم همین جا منزلم است و تو هم باغبان نیستی و هیچ غلطی نمی توانی بکنی، درخت را هم می خواهی بیندازی بینداز.»
روباه دید کلاغ دیروزی نیست، دیروز با آه و ناله و بیچارگی حرف می زد، ولی امروز اشتلم می کند. فهمید که از یکی دیگر چیز یاد گرفته.
گفت: «من به یک شرط می گذارم که تو، توی این درخت لانه داشته باشی که به من بگویی کی به تو گفت که من باغبان نیستم و درخت را نمی توانم ببرم؟» این جا کلاغ نادانی کرد و راز را فاش کرد و گفت: «زاغچه» روباه با خودش گفت همچین دمار از روزگار زاغچه بکشم که به داستان ها بنویسند.
چند روزی گذشت. یک روز روباره رفت توی لجنزار و خودش را لجنمال کرد و آمد پایین درختی که آشیانه زاغچه در آن بود و مردهوار طاقباز روی زمین لش شد. طوری که هرکس می دیدش می گفت این مرده است. زاغچه یکی دوبار از پهلویش رد شد. وقتی دید تکان نمی خورد با خودش گفت بی گمان این مرده است، بهتر است که چشمهایش را از کاسه درآورم. آمد پایین به سراغ روباه آمد. اول یک نوکی به پهلویش زد وقتی دید هیچ جم نمی خورد آمد روی کله اش نشست که چشمش را دربیاورد که ناگهان روباه او را به دهان گرفت.
زاغچه دید بدجوری گیر افتاده و به روباه گفت: «تو حق داری من را بگیری و بکشی. برای این که منم میان این پرنده ها که همه چیز را یادشان می دهم. اگر با تو هم دوست بودم فوت و فنی یادت می دادم که روزی دوتا مرغ گیرت بیاد، اگر پیمان دوستی با من ببندی چیزهایی یادت می دهم که زندگیت رو به راه شود.» روباه با خودش گفت این زاغچه داناست و دوستی این با من برای من خیلی خوب است. باهاش دوست می شم تا روزی یک دوتا زاغ و کلاغ بچنگم بیاید. زاغچه گفت: «خوب فکرهایت را بکن. اگر دوست می شوی به فروغ آفتاب و روشنی ماه و خدای جنگل قسم بخور.»
اگه گفتی......
روباه دهانش را باز کرد که قسم بخورد زاغچه بیرون جست و پرید بالای درخت. روباه از حقه زاغچه انگشت به دهان و سرگردان ماند. زاغچه فردای آن تمام مرغ های جنگلی را خبر کرد تا همه دست به یکی کنند و روباه را از میان بردارند، همه جمع شدند، وقتی که روباه کنار استخری خوابیده بود هزارها پرنده جنگلی یورش بردند و آن قدر به کمر و دمش نوک زدند تا از دستپاچگی توی استخر افتاد و غرق شد و هنوز هم که داریم سرگذشتش را برای شما میگویم از آب بیرون نیامده است.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼