خاطره زایمان دخترم
یکشنبه ۳۱ خرداد، تقریبا همه چیز روبراه بود، ساک خودم ونی نی اماده بود، قرار بود صبح مامان وسولماز بیان خونه مون تا ساعت ۹ بریم بیمارستان.
وبلاگ صبورا: از وقتی وارد ماه نهم بارداری شدم، دکترم به خاطر کم وزن بودن نی نی و فیزیک بدنی خودم بهم پیشنهاد کرد که زایمان طبیعی داشته باشم، البته اینم گفت که اگه بخوام می تونم با سزارین حدودا ۱۰ روز زمان تولد را جلو بکشم و ۲۴ ام خرداد برای سزارین اماده باشم.
از طرف کارم هم یه مقدار تحت فشار بودم ، همکار جانشین نداشتم ، به خاطر یه سری مسائل هم اصرار داشتن که بعد از زایمان، در صورت ضرورت حداقل برای چند ساعتی در هفته تو محل کارم حاضر باشم.
روزای آخرسعی می کردم همه چیز مرتب باشه تا دوره مرخصی ام زیاد تحت فشارکار قرار نگیرم. برای یکی از سرورهای شبکه مشکلی پیش اومده بود و این باعث شده بود که تا اخر وقت اداری روز یکشنبه ۳۱ خرداد تو اداره باشم.
اون اواخر همسرم می اومد دنبالم و از سرکار مستقیم می رفتیم خونه پدرش ،غذا می خوردیم و استراحت می کردیم . وضعیت مزاجیم یه کم بهتر شده بود.
یک کیلو اضافه وزن پیدا کرده بودم . یعنی کلا ۳ کیلو نسبت به قبل زایمان.
شنبه 30 خرداد رفتم پیش دکترم، خواست معاینه ام کنه ، خیلی می ترسیدم ، یه بار هم از ترس جیغ زدم ، خیلی جا خورد ، بهم گفت که سر بچه خیلی پایین اومده ،مراقب باشم ، قرار شد که روز دوشنبه اول تیر ساعت 12 برای سزارین اماده باشم.
یکشنبه ۳۱ خرداد ، تقریبا همه چیز روبراه بود، ساک خودم ونی نی اماده بود ، قرار بود صبح مامان وسولماز بیان خونه مون تا ساعت ۹ بریم بیمارستان.
عصر از خانواده همسرم خداحافظی کردیم و برگشتیم خونمون تا برای فردا اماده بشیم. من یه ذره کلافه بودم . حدودای ساعت 10 رفتم که بخوابم ، همسرم یه چند دقیقه ای تو رختخواب کنارم نشست ، یه کم حرف زدیم ، بعد من خوابیدم .
همسرم هم برگشت تو هال تا یه مقدار روی پروژه ای که این اواخر گرفته بود کار کنه ، خواب بودم که با صدای رعد از خواب پریدم ، همسرم کنارم نبود ، چراغای هال روشن بود ،با بی حالی از جام بلند شدم تا برم پیش همسرم ، یه لحظه حس کردم لباسم یه مقدار خیس شده ، یه لحظه خواب از سرم پرید. درست متوجه شده بودم ، کیسه آبم پاره شده بود ، خیلی آروم آب خارج می شد.
یهویی ترسیدم وجیغ کشیدم و همسرم را صدا زدم، اونقدر ترسیده بودم که حتی نمی تونستم گریه کنم، همسرم دوید تو اتاق ،سعی کرد آرومم کنه، بعد کمک کرد از تخت بیام پایین و آروم آروم رفتیم طرف حموم، من لباسامو عوض کردم. همسرم با دکتر تماس گرفت و دکتر توصیه کرد خونسرد باشیم چون هنوز فرصت داریم . قرار شد ما بریم بیمارستان ،اونم خودشو برسونه .
بیمارستان از خونمون زیاد فاصله نداشت. ساعت یک ونیم شب بود. تو اورژانس بیمارستان ،همسرم را فرستادن دنبال کارهای پذیرش و منم با آسانسور بردن بخش زایمان.
چند روز قبل برای کنترل اوضاع بیمارستان وبخش زایمان اومده بودیم و اتفاقا همون خانومی که اون روز پشت استیشن به سوالای من راجع به زایمان طبیعی وسزارین جواب داده بود ،شیفت بود .
اون روز راجع به زایمان طبیعی بدون درد برام کلی توضیح داده بود . منم خوشحال بودم از اینکه اینقدر مهربون وبا حوصله است. اما اونشب وقتی فهمید که می خوام سزارین بشم ودکترم تا چند دقیقه دیگه می رسه ، اخماش رفت تو هم . ازم خواست رو تخت اتاق بغلی دراز بکشم تا وضعیتمو کنترل کنه.
یه خانومی هم تو همون اتاق سرم به دست دراز کشیده بود ،می گفت اول نه ماهشه و کیسه آبش پاره شده ولی درد زایمان نداره. می خواست زایمان طبیعی کنه ، وقتی فهمید قراره سزارین بشم ازم پرسید که نمی ترسم ، این همون سوالی بود که من ازش داشتم.
حس می کردم هر چند دقیقه یه بار درد می یاد به سراغم وبعد قطع می شه ، می ترسیدم که دکترم دیر برسه و نی نی به دنیا بیاد. راستش دردها غیرقابل تحمل نبود و من حسابی تعجب کرده بودم.
اون خانوم اومد و فشارمو کنترل کرد وبعد صدای قلب نی نی را گوش داد.
بعد هم رفت بیرون و با دکترم تماس گرفت و انگار دکترم وضعیت منو پرسید که برگشت گفت خانوم دکتر مریضتون اجازه نمی ده معاینه اش کنم می گه باید دکترم بیاد، از دروغش تعجب کردم ولی وقتی فکر کردم دیدم اگه می خواست معاینه کنه بهش اجازه نمی دادم ، بی خیال شدم.
بعد هم شنیدم که با اتاق عمل تماس گرفت و ازشون خواست که برای عمل اورژانسی آماده بشن.
چند دقیقه بعد یه خانم خدمات اومد و ازم خواست لباسامو عوض کنم و اگه طلا همراهم دارم از خودم جدا کنم و ...
از اتاق عمل تماس گرفتن و گفتن که دکترم اومده و ازم خواستن با اون خانم به اتاق عمل برم.
از در بخش که اومدم بیرون همسرم را منتظر دیدم ، ساک نی نی روی دوشش بود وساک من تو دستش ، تا نزدیک اتاق عمل همراهم اومد و بهم گفت که نگران نباشم.
دلم می خواست همسرم هم با من می اومد وموقع تولد نی نی کنارم بود.
اما حیف !
دکترمو که دیدم یه ذره خیالم راحت شد.
تو اتاق عمل حس کردم بدنم یخ کرد ، ضربان قلبم هم بیشتر شده بود ، بنظرم هیجان زده شده بودم.
بعد از اینکه رو تخت عمل دراز کشیدم، متخصص بیهوشی اومد نزدیکم ودر حالیکه داشت دستگاه ها را تنظیم می کرد، ازم پرسید که اخرین بار ساعت چند غذا خوردم، سنم را پرسید و ..
قرار شد که با بی حسی موضعی عمل انجام بشه.
ازم خواستن که بشینم وشکمم را عقب بکشم ،بعد هم تزریق را شروع کردن ، درد را تو مهره هام حس کردم ولی سعی کردم همکاری کنم تا زودتر تموم بشه ، می ترسیدم بدنم بی حس نشه و موقع عمل درد را حس کنم.
خانمی که تو اتاق عمل بود کمکم کرد تا روی تخت دراز بکشم و ازم پرسید اسم نی نی را چی قراره بذارم .
با خوشحالی گفتم :" شانی " خندید وگفت : به به چه اسم قشنگی !
دکتر بیهوشی پرسید: چی ؟ دوباره گفتم :"شانی "
خانم دکترم داشت گان عمل می پوشید که حس کردم حالم حالم داره به هم می خوره ،بنظرم اثر داروی بی حسی بود ، اشاره کردم که حالت تهوع دارم و خانم دکترم تا متوجه شد از اون خانم خواست که برام ظرف بیارن ، یه ذره که حالم بهتر شد ازم خواستن دراز بکشم وبی حرکت باشم . پایین تنه ام کرخت شده بود، یه پرده سبز جلوی روم کشیدن.
حس کردم کارشونو شروع کردن، متخصص بیهوشی هر چند لحظه یه بار ازم می پرسید که حالم خوبه یا نه ؟
داشتم مراحل عمل را تو ذهنم تصور می کردم ،بعد یهویی ترسید اومد به سراغم ، ترس از اینکه نکنه نی نی مشکلی داشته باشه ....دوباره صدای متخصص بیهوشی اومد که حالمو می پرسید .
حواسمو جمع کرده بودم وکوچکترین صدا یا حرفی را از اون طرف با دقت گوش می دادم.
یه لحظه احساس کردم شکممو تکون دادن،درد نداشت ولی سنگینیشو حس کردم ،بعد صدای خانم دکتر اومد که در مورد بچه یه چیزی گفت ، واضح نبود ، تو دلم ارزو کردم ای کاش یه نفر بهم می گفت که اونطرف چه خبره؟
بعد یهویی صدای خانمی که اسم شانی را پرسیده بود اومد ، که با خوشحالی می گفت:" مبارکه....."
بعد صدای گریه شنیدم، حس غریبی بود ، انگار تا اون لحظه خواب بودم ویهویی از خواب پریدم ، باید باور میکردم که منم مادر شدم ...
هر کاری کردم نتونستم حرفی بزنم ، اظهار خوشحالی کنم یا راجع به سلامتیش بپرسم.یه جورایی احساس شرم می کردم.
چند دقیقه ای گذشت . بی قرارشده بودم ، چرا نی نی را نشونم نمی دادن.
بعد، حس کردم یه صدایی شبیه مکیدن داره می یاد بنظرم با دستگاهی شبییه وکیوم توی شکمم را تمیز می کردن.
بعد یهویی همون خانمی که اسم نی نی را پرسیده بود اومد اینطرف پارچه ، وای خدا ، نی نی منو لای یه پارچه طوسی پیچیده بودند .کوچولوی کوچولو بود با کلی موی سیاه ونرم ،یه لحظه حس کردم چقدر خوشگله ، اون خانوم اروم نی نی را اورد نزدیکم ودماغشو به دماغم چسبوند ، دلم می خواست بذاره نگاهش کنم ولی خیلی زود عقب کشید ورفت.
بخیه زدن که تموم شد ، یه چند دقیقه ای رو تخت دراز کش بودم تا اینکه بیماربر از بخش بستری اومد تا منو با خودش به بخش ببره.
در اسانسور که باز شد دیدم همسرم منتظره،منو که دید با خوشحالی اومد کنارم و درحالیکه داشت ازم فیلم می گرفت ،حالمو پرسید وبا هیجان راجع به نی نی برام گفت وازم پرسید که نی نی را دیدم یا نه ، بعد با خوشحالی بهم گفت که نی نی خیلی خوشگله ،کلی موی سیاه داره وشبیه توئه .
خیلی خوشحال بودم. رسیدیم به اتاق بستری ، ساعت تقریبا ۲و ۴۵ دقیقه بود. یه چیزی حدود نود دقیقه گذشته بود.بنظرم همه چی خیلی سریع اتفاق افتاد. بعد از اینکه رو تخت جابه جا شدم ، بهم سرم وصل کردن و توش یه دارو تزریق کرد،بعدا فهمیدم انتی بیوتیک بود.
پاهامو نمی تونستم تکون بدم ، یه خانومی اومد و شیاف مسکن برام گذاشت و رفت. همه چی مرتب بود . همسرم با مامان تماس گرفت و مزده داد که نی نی عجله داشته و بدنیا اومده.بعد هم من با مامان وبابا تلفنی صحبت کردم .
نی نی را آوردن پیشم وازم خواستن بهش شیر بدم.
شیر! من که شیر نداشتم. خجالت کشیدم به اون خانمه بگم.نمی تونستم جابجا شم.همونطوری که دراز کشیده بودم ، نی نی را به سینه ام نزدیک کرد و یادم داد که چطوری برای شیر دادن اماده بشم. اون لحظه را هیچ وقت فراموش نمی کنم که نی نی دهن کوچولوشو برای مکیدن شیر جمع کرده بود ، واروم مک می زد.باور نکردنی بود ، شاید نزدیک نیم ساعت مک زد و من نگران بودم که نی نی گشنه بمونه و مک زدنش بی فایده باشه.
وقتی نی نی دست از کار کشید.
آروم به خانومی که نی نی را بغل کرده بود گفتم که من شیر ندارم.بهم خندید وگفت اگه نداشتی خیال میکردی نی نی نیم ساعت مک می زد. ذوق زده شده بودم .همسرم که اومد کنارم احساس غرور می کردم .وقتی بهش گفتم که نی نی را شیر دادم ذوق زده شد.
مامان وخواهرم که از در اومدن ،حس کردم دلم می خواد گریه کنم. مامان همسرم و خواهرش هم پیشم بودن ، پرستاری که برای کنترل وضعیتم اومد ، ازم خواست بهش اجازه بدم تا وضعیتمو بررسی کنه ببینه خونریزی دارم یا نه ، بعد یهویی دستشو روی شکمم فشار داد تا اگه لخته ای باقی مونده خارج شه، بعد از اون بود که دیگه درد امونمو برید. کم کم داشتم بی طاقت می شدم ، تا اومدن و مسکن قوی بهم تزریق کردن .
بعد از اروم شدن دردم ، حالت تهوع بهم دست داد. همین باعث شد که تا شب بی حال باشم .حتی با تزریق امپول های ضد تهوع هم حالم خوب نمی شد.
مامان اصرار داشت که حالت تهوعم را کنترل کنم،چون اگه نتونم چیزی بخورم نمی تونم به نی نی شیر بدم.
این حرف تاثیرش را گذاشت و من تونستم وضعیت جسمی خودمو کنترل کنم.
دو روز بعد از بیمارستان مرخص شدم و ...
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼