داستان زیبا برای کودکان، درخت مغرور
یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم روی تپه سرسبزی، کاجی بلند و بوتۀ خار کوچکی در کنار هم زندگی می کردند.
کودکان: یکی بود یکی نبود غیراز خدا هیچکس نبود. در روزگاران قدیم روی تپه سرسبزی، کاجی بلند و بوتۀ خار کوچکی در کنار هم زندگی می کردند، روزی کاج به خار گفت: - من درخت بلند و قوی هیکل هستم، همه مردم دوستم دارند و زیر سایۀ من دراز می کشند و استراحت می کنند، اما تو یک خار کوچک و زشت هستی که هیچ فایده ای نداری و هیچکس هم به تو نگاه نمی کند. این حرف خار کوچولو را خیلی ناراحت کرد ولی چیزی نگفت. کاج مغرور وقتی سکوت خار را دید با خنده گفت: - از این که کوچکی غصه می خوری یا از بی مصرف بودن خودت عصبانی هستی؟ خار کوچک گفت: - من نه عصبانی هستم و نه بی مصرف! حتماً خدا اینطور خواسته است که من خار باشم وتو درخت بلند اما فراموش نکن که من هم به مصرف خوراک حیوانات می رسم و گاو و گوسفند با خوردن من شیر می دهند. کاج مغرور گفت: - اگر این حرفها را نزنی که از غصه دق می کنی! فردای آن روز دو مرد تبر به دست به آنجا آمدند، آنها برای ساختن خانه جدیدشان نیاز به چوب داشتند. با تبر درخت کاج را قطع کردند کاج بلند در حالی که می افتاد، ناله می کرد، اشک می ریخت و با خود می گفت: - چه خوب بود که من هم بوتۀ خاری بودم تا کسی این چنین با تبر زندگی
را از من نمی گرفت. بچه های خوب به خاطر داشته باشید که آدمهای مغرور و خودپسند عاقبت خوبی نخواهند داشت. مورچه وکبوتر یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. درگذشته های دور، در بیشه ای با صفا که آبگیرهای کوچک و بزرگی داشت، مورچۀ زحمتکشی زندگی می کرد. مورچه کاری به کار دیگران نداشت و همیشه در فکر لانۀ کندن و دانه جمع کردن برای بچه هایش بود. مورچه یک روز دانۀ سنگینی را از فاصله ای دور با هزار زحمت به لانه اش رساند. هوا گرم بود و مورچۀ کوچک خیس عرق شده بود. مورچه دانه را جلو لانه اش گذاشت و برای اینکه خنک شود و رفع تشنگی کند، به کنار آبگیری که در آن نزدیکی بود رفت. مورچه همین که خواست آب بخورد پایش لغزید و در آب افتاد. چیزی نمانده بود که خفه شود. هر چه دست و پا زد، نتوانست خودش را نجات بدهد. در این موقع کبوتری سفید که روی شاخۀ درختی نشسته بود، متوجه مورچه شد و دلش به حال او سوخت. کبوتر مهربان تصمیم گرفت مورچه را نجات بدهد و برای این کار برگی از درخت کند و در آب انداخت. مورچه تا برگ را دید با چابکی روی برگ نشست و با حرکت موج به کنار آبگیر آمد و از خطر مرگ نجات یافت. کبوتر از آن بالا گفت:خدا را شکر که نجات پیدا
کردی؟ مورچه برای تشکر از کبوتر گفت: - اگر کمک تو نبود نجات پیدا نمی کردم، خدا کند بتوانم خوبی تو را تلافی کنم. مورچه از آن پس بیشتر مراقب بود و درصدد بود که هر طور شده خوبی کبوتر را جبران کند. مورچه یک روز در بیشه دنبال دانه می گشت که ناگهان متوجه یک شکارچی شد. شکارچی تیری در کمان گذاشته بود و به طرف شاخه های درختی نشانه رفته بود. مورچه به جهت نشانه گیری شکارچی نگاه کرد. کبوتر مهربان را دید که بی توجه به دوروبر خود روی شاخه در حال استراحت است. مورچه نمی توانست فریاد بکشد و کبوتر را خبردار کند، اگر می خواست خودش را به درخت برساند و به کبوتر نزدیک شود به وقت زیادی احتیاج داشت و در این مدت شکارچی کار خودش را می کرد. مورچه چاره ای نداشت جز اینکه هر طور شده نگذارد شکارچی تیر را پرتاب کند. مورچۀ کوچک برای کمک به کبوتر خودش را به خطر انداخت و از کفش های ساقه بلند شکارچی بالا رفت. او وقتی به ساق پای شکارچی رسید با نیش های محکمش که به کار بارکشی و گرفتن دانه می آمد، گاز محکمی از پای او گرفت. شکارچی درد شدیدی در ساق پای خود احساس کرد و تعادلش را از دست داد. تیر از کمان پرید و به جای دوری رفت و به هدف اصابت نکرد.
کبوتر متوجه صدای تیر شد و از روی شاخه پرکشید و به جای دوری رفت. مورچه وقتی از پریدن کبوتر مطمئن شد از پای شکارچی پایین پرید و لای علفها پنهان شد. شکارچی وقتی از شکار کبوتر ناامید شد راهش را گرفت و دنبال شکار دیگری رفت. مورچه در لای علفها با خودش گفت: «خدا را شکر که توانستم کبوتر مهربان را از خطر نجات بدهم. اگر یک روز او به داد من رسید، امروز من به او کمک کردم. اگر به هم کمک کنیم، زندگی راحت تر می شود!»
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼