شهرزاد: پیام با خجالت و دستپاچگی حال بهار را پرسید و بعد هم بیمقدمه از او خواست تا هرچه زودتر به شهرشان برگردد تا بتوانند درباره چیزهای مهمی که پیش رویشان بود با هم رودرو صحبت کنند.
آن شب بهار جواب مشخصی به پیام نداد، یاد ضربالمثل مادربزرگش افتاده بود: «کم بود جن و پری تو هم از دریچه میپری!»
****************
زندگی روال جدیدی به خود گرفته بود. بهار و شیرین به خرید میرفتند و برای خانه گوشت و مرغ میخریدند. قبض آب و برق را پرداخت میکردند و برای شیرین لباس فرشته با دوبال میخریدند تا در جشن مهدکودک شرکت کند.
شیرین کودک عجیبی بود. دیگر با بهار کمتر درباره سهیلا حرف میزد. با آنکه ۵ سال بیشتر نداشت متوجه دستپاچگی و ناراحتی بهار وقت پرسیدن حال مادر و پدرش شده بود.
دخترک، تختش را با دستان کوچکش مرتب میکرد و عروسکها را سرجایشان میچید و با افتخار بهاررا به اتاقش میبرد. آبلیمو و روغن زیتون روی سالاد میریخت و گاهی زیر نظر بهار برای صبحانه نیمرو میپخت.
روانشناس مهدکودک به بهار گفت که شیرین کودکی قوی، بادرک و فهم زیاد است و این مسئله همینطور که باعث خوشوقتی است، کمی هم جای نگرانی دارد چون درکش از محیط اطرافش بالاست و در رفتار با او باید دقت زیادی به خرج داد.
اما هرچه که بود، بهار از عاقل بودن شیرین لذت میبرد و دوست داشت که او همیشه همانطور بماند.
تلفنهای پیام کماکان ادامه داشت. بهار در این سالها چندبار بیشتر به یاد او نیفتاده بود ولی اینطور که بویش میآمد پیام او را دوست داشت و خواهان ازدواج با او بود و مرتب از بهار میخواست تا رودرو با هم صحبتی داشته باشند. به همین خاطر به تهران آمد و به بهار خبر داد تا یکدیگر را ببینند.
تقریبا از آخرین باری که یکدیگر را دیده بودند دوسالی میگذشت. پیام به وضوح دستپاچه بود و همانطور که بسته شکلات را روی میز کافیشاپ میگذاشت شروع به پرس و جو از وضعیت بهار کرد.
- شما که هیچ سراغی از من نمیگیری، بازم به من که اومدم دیدنت. حالا که به سلامتی درسات تموم شده، دیگه میشه درباره آینده حرف زد و تصمیم گرفت.
و چون دید بهار حرفی نمیزند، ادامه داد: رشتهای که خوندی خیلی خوبه. واسه حسابدارها همه جا کار هست. اتفاقا با یکی از دوستام صحبت کردم اون قول داده تو شرکتی که کار میکنه برات کار حسابداری جور کنه.
و با نی از داخل لیوان توی دستش یک قلپ نوشید: البته اگه راضی باشی و همه کارا به خوبی پیش بره دیگه.
و ساکت شد.
بهار نگاهی به پیام کرد و گفت: من نمیدونم چی بگم، این چند ماه اتفاقاتی افتاده که حسابی منو گیج کرده، شما وضعیت من رو میدونین مگه نه؟
- قضیه شیرین رو میگی؟ آره چندبار پشت تلفن هم گفتی ولی من فکر میکنم این به آینده ما دو تا ربطی نداشته باشه.
بهار خیلی آرام ولی با قاطعیت گفت: به آینده شما که مربوط نمیشه ولی من نمیدونم باید چکار کنم؟ نمیتونم به امان خدا ولش کنم.
پیام کلافه گفت: خنده داره، شما که نباید به خاطر بچه مردم زندگی خودت و من رو تباه کنی.
بهار در حالیکه به حبابهای روی لیوان خیره شده بود، گفت: الان نمیتونم شیرین رو رها کنم. شاید بعدها، ولی الان نه. حالا خیلی زوده.
- خوب تو میگی چکار کنیم؟
بهار سرش را بالا آورد و گفت: باید صبر کنیم یه مدت بگذره یا ...
پیام ادامه داد: یا من و شیرین را با هم ببر خونت. و با عصبانیت نی را به دهانش برد و تا ته لیوان را یک ضرب سر کشید.
بهار که حالا دیگر صدایش به سختی شنیده میشد گفت: آره من و شیرین. حتی تو میتونی بیای تهران و با ما تو خونه شیرین زندگی کنی. بودن اون مانع رسیدن ما به هم نیست. داره بزرگ میشه و خیلی دختر آروم و باهوش .......
پیام نه خیلی آرام، دستش را روی میز کوبید: خواهش میکنم بهار دست از این حرفات بردار. یعنی چی که من ...
بهار گفت: خیلی ثواب داره پیام.
پیام از جایش بلند شد: میترسیدم که این اتفاق بیفته که افتاد. من دنبال ثواب کردن نیستم و فقط میخوام با تو ازدواج کنم، میدونستم که تو این مسئله رو پیش میکشی. تازه اگه منم موافقت کنم مادرو خانوادهام چی میگن اونا امکان نداره قبول کنن.
پیام خم شد تا کیفش را بردارد. بهار گفت: پس عجله نکن بگذار ببینیم چی پیش میاد.
پیام ایستاد: وقتی برنامه زندگی هردومون ردیفه چه معنی داره صبرکنم؟ سربازیم رو رفتم، کار دارم، حالام وقت ازدواجم شده. میخوام امسال ازدواج کنم، صبرکردن معنی نداره.
بهار لبخند تلخی زد: پس این برنامه زندگی توئه که ردیفه نه من!
پیام دیگر جوابی نداد. دلخور خداحافظی کرد و رفت.
***************
بهار باورش نمیشد که پیام اینطور بیملاحظه او را در کافیشاپ رها کرده و رفته باشد. شب شیرین آمد و روی تخت بهار دراز کشید و گفت: صدبار به این آقا فرشید گفتم که برو سرجای خودت بخواب ولی گفت نه.
و موهای فرفری عروسکش که پستانکی هم در دهانش بود را بالا کشید و نشان بهار داد.
بهار سعی کرد بخندد. شیرین گفت: من دختر خوبی هستم آقا فرشید ولی بهار جون از دستم عصبانی هستش.
بهار گفت: نه! چرا؟ من کجا از دستت عصبانیم؟
شیرین چشمان درشتش را به بهار دوخت و گفت: چرا، اصلا به من نخندیدی، مرغتم نخوردی، سالادی که من درست کردم رو هم نخوردی!
بهار زد زیر گریه. هر چه کرد جلوی خودش را بگیرد نتوانست. شیرین نشست و موهایش را نوازش کرد: گریه نکن، گریه نکن.
و خودش هم با صدای بلند شروع به گریه کرد.
دو دختر در خانه بزرگ، تک و تنها همدیگر را بغل کرده بودند و بعد که گریهشان بند آمد، همانطوری خوابشان برد.
یک روز صبح وقتی بهار داشت موهای شیرین را میبافت، گفت: دنیا جای عجیبیه شیرین کوچولو.
شیرین گفت: جای عجیب؟ یعنی سرزمین عجایبه؟
- آره دقیقا، غریبهها میان و به زور ماها را وارد زندگی خودشون میکنن. وقتی که بهشون خو گرفتی و عادت کردی، حالا از زندگیت بیرون میرن.
شیرین گفت: سرزمین عجایب جای خوبیه. بابا نادر منو میبرد. حالا هر وقت برگشتن باز با هم میریم. باشه؟
بهار داشت به پیام فکر میکرد. از روز قرارشان نه دیگر زنگی زده بود و نه به تلفنهای بهار جواب داده بود.
*****************
شیرین توی پارک مثل برق و باد به هر طرف میدوید. یک لحظه در صف بالا رفتن از پلههای سرسره مارپیچی بود، دقیقه بعد توپ به دست چند تا بچه را دور خودش جمع کرده بود و بازی میکرد.
بهار روی نیمکت نشسته بود. جایی که کمترین فاصله را با شیرین داشته باشد. پیام شب قبل، بعد از چند هفته تماس گرفته بود و به او گفته بود که آدم سادهای است و اطرافیانش با به بازی گرفتن احساسات او، زندگیاش را تباه کرده بودند.
بهار دچار تردید شده بود. پیام گفته بود: «مگه تو اون زندگی کی هستی؟ یه پرستار ساده! بعد از بزرگ شدنش چکار میخوای بکنی؟»
شیرین فریاد زد «بهار، بهار جونم بیا.» بهار ایستاد و دید که دختر روی تاب نشسته و دارد برایش دست تکان میدهد.
تاب را گرفت و با دو دستش آن را به عقب کشید و بعد رهایش کرد. صدای زنجیرها آهنگ یکنواختی اجرا میکرد و رفت و برگشت تاب شیرین را سرخوش کرده بود. دختر کوچک بلند بلند میخواند: «ای زنبور طلایی، نیش میزنی بلایی...»
فکری به خاطر بهار رسید. گوشی را از داخل جیب مانتو بیرون کشید و به پیام زنگ زد: یه فکری. ما میتونیم چندسالی نامزد باشیم، مثلا ۳ سال اون موقع من جام رو با یه پرستار دیگه عوض میکنم.
پیام جوابی نمیداد: خوب بعد تو این فرصت میگردم یه پرستار خوب پیدا میکنم و یک سالی باهاش هستم، وقتی شیرین بهش عادت کرد از پیشش میرم، اون موقع میتونیم بریم سر خونه زندگیمون. تازه اون موقع من ۲۵ ساله میشم.
بالاخره صدای پیام را شنید: نمیدونم تو چرا همش به فکر حل مشکل اون بچهای. تو داری اونو به من ترجیح میدی. تو باید به خاطر من ولش کنی. یا با من باش یا پیش اون.
بهار مبهوت بود: ولی من دارم سعی میکنم مشکل رو حل کنم. همه چندسال با هم نامزد میمونن. من میتونم یکی رو ....
پیام حرفش را قطع کرد: نه بهار نه! یا من رو میخ.ای و تا عید تکلیف رو یکسره میکنی یا میمونی پهلوی اون بچه. من الان قطع میکنم. منتظر میمونم تا خیلی زود به من خبر اومدنت رو بدی. فقط اون موقع به من زنگ بزن. خداحافظ.
***************
شیرین خوابیده بود و بهار غرق در افکارش مشغول مرتب کردن آشپزخانه بود. احساس کرد شیرین صدایش میزند خود را به اتاق خواب دخترک رساند و دید شیرین ناآرام در جایش غلت میزند. دستش را روی پیشانی دختر گذاشت. شیرین داشت در تب میسوخت.
وحشتزده به آشپزخانه دوید و با شربت مسکن و کاسه و حوله برگشت. شربت را به سختی به دختر خوراند و ساعتی پاشویهاش کرد.
اما تب سمج دست بردار نبود و درجه دماسنج هیچ بهبودی را نشان نمیداد. شیرین به سختی نفس میکشید. بهار به دور خودش چرخید و شماره همراه نادیا خواهر سهیلا را گرفت. گوشی خاموش بود. ساعت یک نیمه شب بود: بچهام تشنج کنه.
بهار دکمههای مانتو را کج و نامرتب چید و شیرین را در آغوش گرفت و به سمت در دوید.
در اتاق پزشک کشیک درمانگاه نیمه باز بود و بهار دوید داخل و نالید: آقای دکتر تب داره، وحشتناک! نکنه تشنج کنه.
دکتر بیهیچ سخنی دست به کار شد. بهار پس پس رفت و روی صندلی کنار تخت بیمار ولو شد.
دکتر بعد از مدتی برگشت و با لبخند گفت: نگران نباشین خانم. تب رو کنترل کردم. سرماخوردگی ویروسیه. تا سه شب تب خواهد داشت. مواظبش باشید و اگه تا ۷۲ ساعت تب قطع نشد حتما دوباره بیارش من ببینمش.
وقتی بهار سعی کرد تا شیرین را در آغوش بگیرد، دکتر گفت: شما که نمیتونین بغلش کنید، بگین پدرش بیاد.
بهار زیر لب گفت: من تنها اومدم.
شیرین را بلند کرد و تلو تلو خوران از در بیرون رفت.
دکتر در حالی که با دلسوزی به آن دو خیره شده بود زیر لب گفت: دختر بیچاره! نصفه شب تک و تنها.
و آرام پشت میزش برگشت .