یوگا در دوران بارداری، خیلی چیزا یادم داد
یوگا به من کمک کرد تا بهتر بخوابم. اما در کمال تعجب، در بسیاری دیگر از جنبههای زندگیم بینهایت به من کمک کرد
من به خاطر بیخوابی، در یک دوره یوگا ثبتنام کردم. یکی از دوستانم به من گفت که یوگا میتواند در تنظیم الگوهای خواب مفید باشد. یوگا به من کمک کرد تا بهتر بخوابم. اما در کمال تعجب، در بسیاری دیگر از جنبههای زندگیم بینهایت به من کمک کرد. یکسال بعد از شرکت در دوره، من اولین فرزندم را باردار شدم. در آن زمان نمیدانستم، اما تمرینات ذهنی یوگا یکی از بهترین تمرینات آمادگی بارداری بود که انجام دادم. در اینجا به چند درس ارزشمندی که آمادگی مادرشدن را در من ایجاد کردند، اشاره میکنم:
۱ ) یاد گرفتم که تسلیم لحظات شوم
از اولین لحظات حاملگی تا دوران شیردهی و سالهایی که کودک اولین قدمهایش را بر میدارد، و حتی بعد از آن، مادر بودن سرشار از لحظاتی پر از چالش، نگرانی، و استرس زا است. مقاومت در برابر این لحظات، میتواند درد و ناراحتی را بیشتر کند. درحالیکه، تسلیم شدن در برابر آنها میتواند نشانه قدرت و توانایی باشد. وقتی کودک من در دو هفتگی بیمار شد و به عمل جراحی نیاز پیدا کرد، بجای مقاومت یا ناراحت شدن راضی شدم او را جراحی کنند. او لحظه به لحظه بهبود پیدا کرد. این بهترین لحظه زندگی من نبود، اما توانستم در گرداب افکار منفی غرق نشوم و در لحظاتی که پسر بیمارم به من نیاز داشت، با تمام توان در کنار او باشم و هرآنچه را که از دستم برمیآمد برای او انجام دهم.
۲ ) یاد گرفتم که روی زمان حال تمرکز کنم
بعد از جراحی پسرم، او را به خانه آوردم و کم کم بهبود پیدا کرد. من روی بودن با او، مراقبت و پرستاری از او تا زمان بهبودی کامل تمرکز داشتم. فکر میکنم بسیاری از والدین اینکار را به طور غریزی انجام میدهند، اما من مطمئن نیستم که بدون تمرینات یوگا و نیایش با پروردگار، میتوانستم بدور از حواسپرتی در کنار او باشم. غذا دادن به فرزندم در خلوت، بدون اینکه موضوعی توجه من را از او برگرداند، شادترین احساسی را به من داد که تاکنون تجربه کرده بودم.
۳ ) یاد گرفتم که مقایسه را کنار بگذارم
وقتی پسرم بزرگتر شد و فرزند دومم از راه رسید، گاهی بچههایم را با بچههای دیگران مقایسه میکردم. به چیزهایی مثل "چرا آنها نمیتوانند مثل بقیه رفتار کنند؟ چرا آنها اجتماعیتر نیستند؟ چرا بچههای مردم وقتی از آنها میخواهند، کفشهایشان را میپوشند، اما بچههای من نه؟"
مقایسههایی از این قبیل، غالباً احساس بازندگی به شما میدهند. با این وجود، یوگا به من کمک کرد تا ماهیت منفی این افکار را درک کنم. بچههای من ممکن است در پوشیدن کفشهایشان سریع نباشند، اما در بسیاری از کارهای دیگر فوقالعاده هستند.
۴ ) یاد گرفتم افکار منحرف کننده را کنار بگذارم
بچههای من در کانون توجه من قرار داشتند. این بدان معنا نیست که من مجبور بودم دائماً آنها را سرگرم کنم، بلکه بدان معناست که وقتی با هم بودیم، من سعی میکردم به هیچ چیز دیگری در مورد کار، شبکههای اجتماعی، و هر چیزی که حواس من را از آنها برگرداند، توجه نکنم. همیشه موفق نمیشدم، و وقتی آنها بزرگتر میشدند، اینکار برایم چالش برانگیز میشد. اما وقتی با خود عهد میکنم که با تمام وجود با آنها باشم، همگی حس شادتری داریم.
۵ ) یاد گرفتم عیبهای دیگران را بپذیرم
بچههای من وقتی ناراحت میشوند، به غیرقابل تحملترین روشها برخورد میکنند. گریه میکنند، بهانه میگیرند، و سعی میکنند به احساسات من آسیب بزنند. من یک مادرکامل نیستم، و گاهی به رفتارهای بد آنها واکنش نشان میدهم. فریاد زدهام، سرزنش کردهام، و حرفهایی زدهام که از گفتن آنها پشیمانم. در عوض، دریافتهام که این زمانیست که آنها به محبت و پذیرش من بیشتر از هر زمان دیگری نیاز دارند. این بدان معنا نیست که به بچههایمان اجازه دهیم هر کاری دلشان خواست بکنند، گاهی محبت را با قانون همراه کنید، اما وقتی موفق میشوم به رفتارهای بد آنها واکنش نشان ندهم، به آنها میگویم که بیقید و شرط دوستشان دارم و لزومی ندارد، از هر نظر خوب باشند تا شایسته عشق و محبت من گردند. این یک پیام بسیار قوی برای بچههای من است.
۶ ) یاد گرفتم عیب هایم را بپذیرم
همانطور که گفتم، من یک مادر کامل نیستم. گاهی اوقات بعنوان یک مادر کم میآورم، گاه گاهی یک مادر فوقالعاده میشوم، و بیشتر اوقات مابین این دو حالت قرار دارم. پذیرفتن خودم، محدودیتهایم، و اشتباهاتم بخشی از مادر بودن من است. وقتی در دام لحظات میافتم و دچار سردرگمی میشوم، کمکی از خودم و از دست بچههایم ساخته نیست. تمام سعیام را میکنم که بتوانم در این لحظات برای خودم و بچههایم مفید باشم. وقتی اشتباه میکنم، به آن اعتراف و از بچههایم معذرت خواهی میکنم و فضا را برای ادامه زندگی مهیا میکنم.
۷ ) یاد گرفتم که حقشناس باشم
از زمانیکه یوگا آموختم، باید بگویم پیش آمده که روزهای سخت را پشت سر گذاشته باشم، با این وجود، آنها را از بچههایم مخفی نکردم. به آنها میگویم که غمگین هستم و چیزی که به من آرامش و شادی می دهد، فکر کردن به نعمتهاییست که خداوند به من داده است. با آنها مینشینم و آن نعمتها را یک به یک اسم میبرند. با هم این نعمتها را یادداشت کرده و از خداوند به خاطر این همه محبت تشکر می کنیم. اغلب این برنامه به یک کار سرگرم کننده و مفرح تبدیل میشود.
پسرم قدردان بستنی میهن است. دخترم با صدایی از اعماق سینه فریاد میزند که کفشهای صورتی عیدش را دوست دارد. خوشحالم از اینکه در این لحظات، آنها یاد میگیرند که غم و ناراحتی جز اتفاقات زندگی است و این احساسات را نباید پنهان کرد.
منبع:
بانوی شهر
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼