داستانک برای کودکان، سر زمین گیج میرود
دور زمین میدوم. آنقدر میدوم که سرش گیج میرود و چشمهای درشتش سیاهی میرود و هی این ور و آنور کج میشود. میایستم. نفسنفس میزنم.
شهرزاد: دور زمین میدوم. آنقدر میدوم که سرش گیج میرود و چشمهای درشتش سیاهی میرود و هی این ور و آنور کج میشود .
میایستم. نفسنفس میزنم. از قیافه زمین خندهام میگیرد. هنوز سرش گیج میرود. یکدفعه میافتد و ما سقوط میکنیم. زمین جیغ میزند و من بلند میخندم
.
از کنار ستارهها به سرعت میگذریم و از منظومه شمسی خارج میشویم . زمین ترسیده است. من فقط میخندم و برای سیاهچالهها زبان درازی میکنم . زمین بغض کرده است و دنبال مامان خورشیدش میگردد .
ما همینطور داریم سقوط میکنیم و هیچ سیاهچاله یا شهابسنگی جلودارمان نیست. من به ستارههای دنبالهداری که از کنارمان میگذرند نگاه میکنم. زمین بلند گریه میکند .
زمین خیلی لوس است. همین مامانی بودنش من را خسته میکند. او همیشه آرام یک جا مینشیند و به یک نقطه خیره نگاه میکند. حتی یک بار هم آرزو نمیکند تا ابرهای خاکستری کنار بروند و برای ستارهها بوسهای بفرستد یا یواشکی با ماه صحبت کند. او به آسمانی که آبی بودن را فراموش کرده بود، دلبسته بود .
ما داریم میافتیم. حالا من میتوانم دم ستارههای دنبالهدار را بگیرم و با آنها همه جای این آسمانها را بگردم. روی شهابسنگها بنشینم و با سرعت حرکت کنم یا در یکی از همین سیاهچالهها شیرجه بزنم و سر از دنیای دیگری در بیاورم .
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼