خواندن داستان برای کودکان، آدرین در نمایشگاه نقاشی
نمایشگاه فاصله زیادی با خانه آنها نداشت. آنها خیلی زود رسیدند. جلوی در نمایشگاه نقاشی یک گربه زردپشمالو نشسته بود و میو میو میکرد.
شهرزاد: آدرین دلش میخواست همراه مادرش به نمایشگاه نقاشی برود. مادر لباسهایش را پوشید، کیف دستیاش را برداشت و گفت: «اگر میخواهی همراه من بیایی، زودتر آماده شو. قبل از ساعت ۴ باید به نمایشگاه برسیم.»
آدرین لباسهایش را پوشید و گفت: «من حاضرم مامان جون.»
آنها از خانه بیرون آمدند و مادر دست آدرین را گرفت. آنها از توی پیادهرو به طرف نمایشگاه به راه افتادند.
نمایشگاه فاصله زیادی با خانه آنها نداشت. آنها خیلی زود رسیدند. جلوی در نمایشگاه نقاشی یک گربه زردپشمالو نشسته بود و میو میو میکرد.
مادر آدرین در را باز کرد، گربه کوچولو از کنار پای آنها دوید و رفت توی نمایشگاه.
مادر آدرین به گربه کوچولو گفت: «توهم دلت میخواد نقاشیهارو ببینی؟»
گربه کوچولو به آنها نگاه کرد و گفت: «روی دیوارهای سالن تابلوهای نقاشی خیلی بزرگ آویزان بود.»
گربه کوچولو رفت جلوی یک تابلوی بزرگ نشست. آقای نقاش در مورد تابلوها به همه بازدیدکنندهها توضیح میداد.
گربه کوچولو هم به دنبال آدرین و مادرش میآمد. هرجا آدرین و مادرش میرفتند گربه کوچولو هم به دنبالشان میرفت و میو میو میکرد.
آقای نقاش صدای گربه کوچولو را شنید. جلو آمد و کمی به او نگاه کرد.
آقای نقاش داشت فکر میکرد، چون یک دستش را زیر چانهاش زده بود. او همینطور به گربه کوچولو نگاه کرد. بعد رفت یک تابلوی نقاشی خالی آورد و آن را گذاشت روی زمین درست جلوی گربه بعد یک بشقاب رنگ انگشتی هم کنار گربه گذاشت.
بعد دست و پای گربه را زد توی رنگ و او را گذاشت روی تابلو. گربه کوچولو روی تابلو شروع کرد به راه رفتن. نمیدانید چه اتفاقی افتاد، جای دست و پای گربه روی تابلو نقاشی پرشد.
آقای نقاش گربه را از روی تابلو برداشت و دست و پایش را با پارچه تمیز کرد و گفت: «آفرین گربه کوچولو نقاشی قشنگی کشیدی.»
آدرین با خودش گفت: «وقتشه تو هم هنر خودتو نشون بدی.»
آدرین هم نگاهی به دور برش انداخت و کفشهایش را درآورد بعد دست و پایش را توی ظرف رنگ زد و شروع کرد به راه رفتن روی تابلو، درست مثل گربه کوچولو جای دست و پای آدرین روی تابلو افتاده بود.
گربه کوچولو عصبانی شد و با صدای بلند جیغ کشید. آدرین تابلوی نقاشی که اثر دست و پای گربه کوچولو بود، خراب کرد.
آقای نقاش و تمام بازدیدکنندهها با تعجب به آدرین نگاه کردند.
آقای نقاش با دیدن دست و پای رنگی آدرین حسابی عصبانی شد و فریاد زد: «چه کار کردی پسر تابلوی نقاشی رو خراب کردی.»
آدرین در حالی که سرش را پایین انداخته بود و از کارش پشیمان بود، با ناراحتی گفت: «من این کارو نکردم. آقای سیبزمینی این کار رو کرد.»
آقای نقاش در حالی که میخواست از عصبانیت موهای سرش را بکند، گفت: «آقای سیبزمینی دیگه کیه؟!»
مادر آدرین جلو آمد و در حالی که دست و پای آدرین را با دستمال پاک میکرد، فریاد زد: « ای کاش من میدونستم این آقای سیبزمینی کیه و کجاست تا خودم توی قابلمه آب پزش میکردم.»