۲۸۳۷۲
۵۰۰۸
۵۰۰۸

داستان برای خواب کودکان، فیل کوچولوی بادکنکی

آهو توی علفزار می‏دوید که به فیل کوچکیه رسید، دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم خوردی. همین حالا می‏ترکی!»

تبیان: فیل کوچیکه، با یک شکم گرد و قلمبه، وسط علفزار ایستاده بود. باد که می‏آمد، پیچ‏ پیچ‏ پیچ می‏خورد به راست. پیچ ‏پیچ ‏پیچ می‏خورد به چپ. باز برمی‏گشت سرجایش. آهو توی علفزار می‏دوید که به فیل کوچکیه رسید. دوروبرش چرخی زد و گفت: «فیلچه! فیل کوچیکه! تو دیگر از کجا پیدایت شده! چقدر هم خوردی. همین حالا می‏ترکی!» فیل کوچیکه هیچ چیز نگفت. فقط با چشم‏های گرد به رو به رو نگاه کرد. گاو وحشی، از راه رسید و گفت: «همسایه‏ی تازه است؟» آن وقت سرش را آرام به شکم فیل کوچیکه مالید و گفت: «این چه شکمی است؟! چقدر هم پفکی است! انگار هر چی آب و علف بوده، خوردی! کمی راه برو تا آب و علف‏ها جابه ‏جا شوند!»

داستان برای خواب کودکان، فیل کوچولوی بادکنکی

فیل کوچیکه یک کمی به راست، یک کمی به چپ تاپ خورد. باز هم هیچ چیز نگفت. فقط به رو به رو نگاه کرد. کبوتر آمد و بالای سر گاو وحشی نشست و گفت: «وای! این فیل فسقلی از کجا آمده!؟ شکمش چرا اینقدر ورم کرده؟ باید فکری برایش بکنیم. چند تا برگ نعنا رو به راهش می‏کند.«

آهو گفت: «وای نه! اگر باز هم بخورد، دیگر می‏ترکد.«

کبوتر گفت: «فیل کوچیکه، خودت بگو چه کار کنیم؟«

میمون از راه رسید، چی چی، چی چی خندید. دوروبرفیل کوچیکه چرخید و گفت: «حالا همه‏اش را نمی‏‏خوردی! کمی هم برای بقیه می‏گذاشتی!» آن وقت، دوربرش جست و خیز کرد. پشتک و وارو زد و گفت: «هر کاری می‏کنم، تو هم بکن. تا کم کم آب و علفی که خوردی، نوش جانت بشود. شکمت کوچولوی، کوچولو بشود و نفست جا بیاید.»

زرافه که از آنجا می‏گذشت گفت: «آنقدر خورده که نمی‏تواند حرف بزند، آن‏وقت می‏گویی پشتک و وارو بزند؟! کمک کنید کمی راه برود.»

همه رفتند پشت فیل کوچیکه، هول هول هولش دادند. یکهو فیل کوچیکه پیچ و تاب خورد و افتاد و پخش زمین شد. این میان، یک سوسک درختی، با باد آمد و روی شکم فیل کوچیکه ولو شد. دنبالش یک زاغچه، ویژ ژ...ژ آمد که سوسکه را ببرد. نوکش، بنگ! خورد به شکم فیل کوچیکه، یکهو شکم فیل کوچیکه هو و ف... هو و ف از باد خالی شد. شکمش، کوچولوی، کوچولوی، کوچولو شد.

همه فریاد کشیدند: «آ... ی، وا... ی چی شد؟!» فیل کوچیکه به حرف آمد. فریاد کشید: «وای دکمه‏‏ی لباسم را ببندید!» میمون پرید و دکمه‏ی لباس فیل کوچیکه را بست. فیل کوچیکه گفت: «آخیش! راحت شدم. دیدید زیادی آب و علف نخورده بودم! فقط زیادی هوا خورده بودم. آخه من یک فیل کوچولوی بادکنکی هستم.

توی شهربازی، آنقدر بادم کردند، بادم کردم تا سرخوردم و از دستشان در رفتم. بالا رفتم، پایین آمدم تا به اینجا رسیدم.» همه، چی چی و چی چی و هی هی و هی هی خندیدند. دوروبر را نگاه کردند و گفتند: «اینجا تا دلت بخواهد هوا هست! هر چقدر می‏خواهی بخور. اما آنقدر نخور که بترکی!

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

مشاوره ویدیویی

    • اخبار داغ
    • جدیدترین
    • پربیننده ترین
    • گوناگون
    • مطالب مرتبط

    برای ارسال نظر کلیک کنید

    لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

    از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

    لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

    در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.