قصه شب برای کودکان، گل خندان
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد ماهی گیری بود که سالی به دوازده ماه تور می انداخت و ماهی شکار می کرد و از فروش آنها گذران می کرد.
کودکان: یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. مرد ماهی گیری بود که سالی به دوازده ماه تور می انداخت و ماهی شکار می کرد و از فروش آنها گذران می کرد. روزی تورش را به دریا انداخت. کمی صبر کرد دید تور سنگین شده. با خوش حالی آن را بالا کشید. قورباغه درشتی توی تور نشسته بود و با چشمان دریده اش به روی ماهی گیر نگاه می کرد. ماهی گیر غورباقه را پرت کرد به دریا. باز تور انداخت. باز همان قورباغه به تورش خورد. باز همان قورباغه به تورش خورد. با خود گفت که حتما امروز قسمت ما همین است دیگر. آنوقت قورباغه را برداشت به خانه اش برد و ول کرد توی حیاط. ماهی گیر آن شب گرسنه خوابید و فردا صبح زود رفت پی کار و کاسبیش. اما عصر که خسته و کوفته به خانه برگشت، دید خانه آب و جارو شده، چایی دم کشیده و شام حاضر است. خیلی تعجب کرد اما هرچه قدر فکر کرد راه به جایی نبرد. شامش را خورد و خوابید فردا عصر هم که از کار برگشت دید مثل دیروز همه جا تر و تمیز است و غذا حاضر. باز هرچه قدر فکر کرد راه به جایی نبرد. قورباغه توی حیاط برای خودش ول می گشت. روز سوم ماهی گیر به کنار دریا نرفت. پشت پرده قایم شد که ته و توی قضیه را در بیاورد. نزدیک های
ظهر دید قورباغه پوستش را انداخت و شد یک دختر خوشگل بعد چادرش را به کمرش زد و بنا کرد خانه را آب و جارو کردن، در این موقع ماهی گیر از پشت پرده بیرون آمد و گفت: تو را قسم می دهم به آن که من و تو را خلق کرده، دیگر توی جلد قورباغه نرو. دختر جلد قورباغه را دور انداخت و زن ماهیگیر شد. مدتی گذشت. روزی پادشاه با وزیرش به شکار آمده بود. نزدیک های خانه ماهی گیر که رسیدند، چشم پادشاه به زن ماهی گیر افتاد و یک دل نه صد دل عاشق او شد. آنوقت به وزیر گفت: وزیر مردم، تدبیر چیست؟ وزیر گفت: قبله عالم به سلامت، این زن شوهر دارد. باید بهانه ای پیدا کنیم ماهی گیر را بکشیم آن وقت تو می توانی زن او را بگیری و به مراد دلت برسی. پادشاه رفت به دربار و امر کرد که ماهی گیر را حاضر کنند. ماهی گیر آمد. پادشاه گفت: ماهی گیر، شنیدم تو جوان رشید و شجاعی هستی. از تو می خواهم که هرچه زودتر یک سله انگور تازه چین که برگ هنوز روی خوشه ها باشد، برایم بیاوری. این را هم بدان که اگر تا فردا انگور را حاضر نکنی کشته خواهی شد. ماهی گیر گرفته و غمگین به خانه برگشت. زنش پرسید: پسر عمو چرا اینقدر گرفته ای؟ ماهی گیر ماجرا را به او گفت و آخر سر گفت که نمی
دانم پادشاه از جان من چه می خواهد و من را از کجا شناخته. زنش لبخندی زد و گفت: این که غصه ندارد. هیچ به دلت نیاور. همین حالا پاشو برو به کنار دریا، همان جایی که من را گرفتی، و بگو «ای خواهر، ای گل خندان! ایگل های خندان! اگر خوابی بیدار شو، خواهر اگر بیداری، حرف بزن خواهر! خواهرت گفت یک سله انگور تازه چین بده.» ماهی گیر یک راست آمد به کنار دریا. هیچ باورش نمی شد که دریای شور بتواند برایش انگور تازه تحویل بدهد. به خودش می گفت عجب گیر افتادیم. آخر توی دریا انگور کجا بود؟ دریا آرام بود و داشت به روی آسمان می خندید. ماهی گیر خواهی نخواهی حرف های زنش را تکرار کرد. ناگهان دید دریا موج زد و آب دوشقه شد و از توی آن دختر جوانی بیرون آمد عین زن خودش با یک سله انگور تاز در دست. ماهی گیر تا چشمش به انگور افتاد ازخوش حالی فریادی کشید و سله را از دختر قاپید و دوید به طرف قصرپادشاه. پادشاه از دیدن انگور تعجب کرد و به روی وزیر نگاه کرد. وزیر هم با تعجب به روی پادشاه نگاه کرد و گفت: قبله عالم به سلامت، شاید ماهی گیر انگورها را از گلخانه خریده یا خودش توی خانه اش یک جوری نگاه داشته بوده باید از او چیزی بخواهیم که نتواند تهیه
کند. پادشاه دوباره ماهی گیر را به نزدش خواند و همان طوری که وزیر یاد داده بود گفت: انگورهایت خیلی خوب بود. خوشم آمد. معلوم می شود که همان طوری که من گفته بودم جوان زرنگ و شجاعی هستی. حالا برایت هزار توپ پارچه می دهم باید تا فردا صبح برای تمام قشون من لباس بدوزی تحویل بدهی والا امر می کنم تو را بکشند. باز ماهی گیر با سگرمه های درهم به خانه آمد. زنش پرسید: باز چه خبری شده، پسر عمو؟ ماهی گیر جواب داد: این دفعه پادشاه گفته که تا فردا صبح برای همه قشونش لباس دوخته تحویل بدهم. زن گفت: هیچ غصه نخور. این که کاری ندارد. همین الان پاشو برو کنار دریا و بگو «ای خواهر، ای گل خندان، ای گل هایت خندان! اگر خوابی بیدار شو، خواهر! اگر بیداری، حرف بزن، خواهر! خواهرت گفت تار و دف بردار و بیا.» ماهی گیر راه افتاد اما در دل می گفت: عجب کاری! پادشاه امر می کند تا فردا برای قشون لباس دوخته تحویل بدهم، این هم می گوید که برو تار و دف بردار بیاور. دریا موج می زد اما موج هایش خیلی بزرگ نبود. ماهی گیر تا رسید به کنار دریا حرف های زنش را تکرار کرد. باز آب دو شقه شد و همان دختر دیروزی با دف و تار بیرون آمد و همراه ماهی گیر به خانه آمد.
خواهرها به ماهی گیر گفتند: تو برو راحت بخواب دیگر کاریت نباشد. ماهی گیر رفت زیر لحاف اما مگر خواب به چشمش می آمد؟ خواهرها تا صبح زدند و رقصیدند. مرد مرتب به خودش می پیچید که فردا جلو چشم همه، پادشاه امر می کند جلاد سرم را از تنم جدا کند اما این ها اصلا عین خیالشان نیست. چند دفعه خواست بلند شود دف و تار را بگیرد بشکند اما بعد فکر کرد که شاید کاری از دستشان آمد. صبح آفتاب تیغ نزده دو خواهر دست از زدن و رقصیدن کشیدند و زن ماهی گیر پهلوی شوهرش آمد و گفت: پسر عمو، پاشو برو گاری صدا کن، لباس ها را ببر. ماهی گیر اول خیال کرد دستش انداخته اند اما وقتی چشم هایش را باز کرد و لباس ها را دید، از خوش حالی نمی دانست چه کار بکند. فوری بلند شد و این بر و آن بر لباس ها را نگاه کرد دید حتی دکمه هایش را هم انداخته اند از شادی در پوست نمی گنجید. زودی رفت و یک گاری دم در آورد و لباس ها را بار کرد و راه افتاد. پادشاه هنوز در خواب بود که ماهی گیر در قصر را زد. دو ساعت بعد که پادشاه لباس های دوخته شده را دید دهانش از تعجب باز ماند. البته وزیر هم مثل پادشاه خیلی تعجب کرد. پادشاه نگاه کرد به روی وزیر. وزیر نگاه کرد به روی پادشاه.
هیچکدام از حیرت نمی توانست حرفی بزند. آخر سر وزیر گفت: قبله عالم به سلامت، شاید ماهی گیر همه خیاط های شهر را جمع کرده و پول داده لباس ها را برایش دوخته اند. باید از او چیزی بخواهیم که اصلا نتواند بیاورد. مثلا می گوییم باید تا فردا بچه ای برای ما پیدا کنی بیاوری که نافش را هنوز نبریده باشند اما بتواند با پادشاه قشنگ حرف بزند. ماهی گیر را صدا کردند و امر پادشاه را گفتند. بیچاره ماهی گیر دیگر ناامید شد. به خودش گفت: فردا حتما کشته خواهم شد. آخر کی تا حالا دیده بچه تازه به دنیا آمده حرف بزند؟ گرفته و غمگین به خانه برگشت. زنش پرسید: پسرعمو جان، باز چه خبری شده؟ ماهی گیر گفت: این دفعه دیگر تو هم نمی توانی کاری کنی. پادشاه بچه ای از من خواسته که نافش را هنوز نبریده باشد اما بتواند قشنگ با او حرف بزند. زن لبخندی زد و گفت: این که کاری ندارد. فردا صبح زود برو کنار دریا و بگو «ای خواهر، ای گل خندان! ای گل هایت خندان! اگر خوابی، بیدار شو، خواهر! اگر بیداری حرف بزن، خواهر! خواهرت گفت بچه نوزاد را بده بیاورد.» مرد شب را خوابید و صبح زود پا شد رفت به کنار دریا. دریا توفانی بود. موج های بزرگ به سنگ های ساحل می خوردند. و
هیاهوی زیادی راه می انداختند. مرد تا حرف های زنش را تکرار کرد، «گل خندان» از میان موج ها بیرون آمد با بچه نوزادی که هنوز نافش را نبریده بودند. مرد بچه را گرفته آمد به قصر پادشاه. اما کمی شک برش داشته بود که نکند بچه نتواند حرف بزند. پادشاه تا چشمش به بچه افتاد، ازش پرسید: بچه جان، بگو ببینم برای ما چه اتفاقی خواهد افتاد؟ پادشاه مطمئن بود که بچه حرف نخواهد زد. اما یک دفعه بچه به حرف آمد و گفت: الا نه آتشی از آسمان می افتد، تو و تختت را هورتی می کشد تو. تا این حرف از دهان بچه بیرون آمد، آتش افتاد و همه را سوخت و خاکستر کرد. ماهی گیر نفس راحتی کشید و رفت پی کار و کاسبیش.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼