داستان کوتاه برای بچه ها، گنج مادربزرگ
مادربزرگ من یک جعبه چوبی دارد که یک چیزهایی توی آن میگذارد. یک روز من و مبینا توی اتاق مادربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدیم.
تبیان: مادربزرگ من یک جعبه چوبی دارد که یک چیزهایی توی آن میگذارد. یک روز من و مبینا توی اتاق مادربزرگ بودیم که جعبه را کنار آینه دیدیم. به مبینا گفتم: «فکر میکنم مادربزرگ توی این جعبه گنج دارد. بیا گنج مادربزرگ را ببینیم.» ما هر کاری کردیم دستمان به جعبه نرسید.
من میخواستم مبینا را بغل بگیرم تا آن را بردارد، اما مبینا خیلی سنگین بود. همین موقع مادرم توی اتاق آمد و گفت: « شماها اینجا چه کار میکنید؟» گفتم: «می خواستیم توی جعبهی مادربزرگ را ببینیم.» مادرم گفت: « مادربزرگ میداند؟» گفتم: «نه.» مادرم گفت: «پس نباید به آن دست بزنید.» گفتم: «ما دستمان نمیرسد.»
شما آن را باز کنید تا من و مبینا توی جعبه را ببینیم.» مادرم گفت: «نه شما و نه من، اجازه نداریم به جعبه مادربزرگ دست بزنیم. این کار گناه است. و گناه کار اشتباهی است که خدا انجام دادن آن را دوست ندارد.»
گفتم: «چرا اشتباه است؟» مادرم گفت: «شاید مادربزرگ دلش نمیخواهد کسی توی جعبه را ببیند.» من و مبینا میخواستیم از اتاق بیرون بیاییم که مادربزرگ آمد و پرسید: «اینجا چه خبر است؟!»
مادرم گفت: «بچهها میخواستند ببینند که شما توی جعبه چه چیزی دارید. ولی به آن دست نزدند.» مادربزرگ خندید و گفت: « بیایید توی جعبه را به شما نشان بدهم.» من و مبینا پیش مادربزرگ نشستیم و او جعبهی چوبی را باز کرد. چند تا کاغذ از آن بیرون آورد که اصلاً قشنگ نبودند. بعد یک عکس بیرون آورد.
عکس یک عروس و داماد. عکس عروسی پدربزرگ و مادربزرگ! توی عکس آنها اصلاً پیر نبودند. عصا هم نداشتند. گنج مادربزرگ یک عکس بود. یک عکس از روزهای جوانیاش.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼