مصاحبه با مریم وطن پور، دنیای کودکی خاله قاصدک
همیشه بیست و چهارمین روز از آخرین ماه پاییز برای من شیرین است. من متولد ۲۴ آذر ۱۳۵۹ هستم. روز تولدم را خیلی دوست دارم چون یاد کودکیام و همه جشن تولدهایی که برایم گرفتهاند، میافتم. کودکی من از خیابان مجیدیه شمالی شروع شد.
اگر هنوز هم خالههای تلویزیونی را دوست دارید و دلتان لک زده برای دیدن برنامهای که خالههایش مدام قربانصدقهتان میروند و برایتان آرزوهای خوب خوب میکنند، پس حتماً دوست دارید بدانید که این خالههای مهربان چه دنیایی دارند، وقتی مثل شما بچه بودند چه اسباببازیهایی داشتند و با چه آرزوهایی شبها میخوابیدند و تا صبح چه خوابهایی میدیدند. خلاصه دانستن همه اینها برای ما لذتبخش است؛ به ویژه که قرار است این بار به دنیای کودکی «خالهقاصدک» سرک بکشیم، خالهای که خودش یک پسر هفت ساله به اسم «مانی» دارد و دو ماه است که با به دنیا آمدن «ترنم» خاله واقعی شده است.
ورود به دنیای مریم وطنپور که همیشه به خالهقاصدک بودنش افتخار میکند، خیلی آسان است، بیایید امتحان کنیم.
ساختمان واکسن
همیشه بیست و چهارمین روز از آخرین ماه پاییز برای من شیرین است. من متولد 24 آذر 1359 هستم. روز تولدم را خیلی دوست دارم چون یاد کودکیام و همه جشن تولدهایی که برایم گرفتهاند، میافتم. کودکی من از خیابان مجیدیه شمالی شروع شد. خیابانی که برای من با ساختمان پزشکانش معنی دارد. هنوز هم وقتی از آنجا رد میشوم، یاد واکسن زدن میافتم. ما تا چهار سالگی من آنجا زندگی کردیم و آن ساختمان نشانه همه واکسن زدنهای کودکی من بود. وقتی از آن محل رفتیم، تا مدتها دلم نمیخواست به آن ساختمان نزدیک شوم.
نقاشیای که گم شد
باور کنید که خیلی کیف دارد مامانتان مربی مهدکودک باشد. قبل از به دنیا آمدن شبنم، مامانم من را به مهدکودکی که مربیاش بود، میبرد. من عاشق نقاشی بودم و همیشه منتظر بودم وقت نقاشی برسد و من هر چی دوست دارم، بکشم و از همه مهمتر نقاشیام را به دیوار بزنند. آن زمان اگر نقاشی کسی از همه بهتر بود به دیوار میزدند.
یک بار نقاشیام را گم کردم. برای همین نقاشیام را به دیوار نزدند. آنقدر گریه کردم که مربیام گفت: «خیلیخب، یکی دیگه بکش» ولی من همان نقاشی را میخواستم. آن روز بدترین روز برای من بود. هنوز هم وقتی به مهدکودک پسرم میروم، میخواهم مطمئن شوم که نقاشیاش را به دیوار زدهاند چون فکر میکنم نباید بین بچهها فرق گذاشت و نقاشیهایشان را با هم مقایسه کرد.
بدون هیچ تفاوت و تبعیض
همیشه از اینکه مجبور بودم بعدازظهرها در مهدکودک بخوابم، ناراحت بودم. دوست داشتم بعدازظهر نخوابم و به جایش کارتون «زیبای خفته» را ببینم، اما مادرم اجازه نمیداد و میگفت تلویزیون باید خاموش باشد. یک بار به او گفتم: «کاش کمی بین من و بقیه بچهها فرق میذاشتی آخه ناسلامتی، من بچهات هستم.»
موهایی که دیگر بلند نشدند
یک عروسک داشتم که موهای بلندی داشت. اسمش را گذاشتم شبنم و همه شب و روزم را با او سپری میکردم. وقتی یک سالم شد، مامانم میخواست موهایم را کوتاه کند ولی من نمیگذاشتم و گریه میکردم. مامانم برای اینکه من را راضی کند، گفت: «مریمجان، وقتی موهایت را کوتاه میکنی، موهایت زودتر درمیآید و خیلی بلندتر از قبل میشود.» من هم قبول کردم. بعد با خودم فکر کردم که «چه خوب میشه شبنم هم موهایش بلندتر شود.» برای همین با قیچی موهای شبنم را کوتاه کوتاه کردم، اما موهای شبنم دیگر بلند نشد و کچل ماند. مامان هم برای شبنم یک کلاه بافت تا هیچ وقت سردش نشود.
دنیای من و شبنم آنقدر دوستداشتنی بود که وقتی خواهرم به دنیا آمد، مامان و بابا به خاطر من اسم خواهرم را شبنم گذاشتند و من در پنج سالگی با دو تا شبنم دوست بودم.
فقط من و خواهرهایم
من بچه اول یا بهتر بگویم، دختر اول خانواده وطنپور هستم. وقتی شبنم به دنیا آمد، اولین بار که دادند بغل من حس میکردم که مامان او هستم. اصلا به او حسادت نمیکردم. برای همین نهتنها عروسکم را به او میدادم بلکه از او هم خوب مراقبت میکردم.
من دوتا خواهر دیگر هم دارم که هر کدام به فاصله دو سال بعد از هم به دنیا آمدند و من خیلی زود کلی همبازی پیدا کردم. شاید برای همین است که تا مدتها همبازی و دوست صمیمی غیر از خواهرهایم نداشتم. البته باید بگویم که وقتی ما چهارتا با هم بودیم، آنقدر سروصدا میکردیم که دیگر نیازی نبود کسی هم به ما اضافه شود.
خانم مجری کوچولو
یکی از بهترین بازیهای ما چهارتا خواهر معلمبازی بود. معلوم است که همیشه هم من معلم بودم. بعضی وقتها هم ادای مجریهای تلویزیون را درمیآوردم. بین خواهرهایم از همه شیرینزبانتر بودم. مادربزرگم میگفت: «از صدای مریم و بلند صحبت کردنش در کوچه میفهمم که شما دارید میآیید خانه ما.» هنوز هم خواهرهایم میگویند «تو از اول دوست داشتی برای همه حرف بزنی و ادای بازیگرها را دربیاوری.»
عکس یادگاری و گرانبهای کودکی من
در بین عموهایم، عموعباسم را که کوچکترین عمویم بود، خیلی دوست داشتم. شاید برای اینکه خیلی با هم بازی میکردیم و همیشه دوستم داشت.
یادم هست که چهار سالم بود و رفته بودیم خانه مادربزرگم. عمویم آمد خانه و به مامانم گفت: «یک روسری خوشگل، سر مریم کن. میخواهم ببرمش بیرون.» مامانم مرا آماده کرد و عمویم مرا برد مسجد. وقت اذان ظهر بود و من برای اولین بار مسجد را میدیدم. هنوز هم حوض وسط حیاط و مردهایی را که وضو میگرفتند، یادم هست. بعد عمویم از من و خودش در مسجد یک عکس یادگاری گرفت. آن روز با عمویم در مسجد ماندم و کلی بازی کردم.
او سال 65 در شلمچه شهید شد. این عکس باارزشترین یادگاری کودکی من است.
ماجرای سهچرخه
با اینکه من هیچوقت به خواهرهایم حسادت نمیکردم، اما یادم هست که در اولین تولد شبنم مامان و بابا برای شبنم یک سهچرخه خریده بودند. وقتی کادوها را باز کردند، من فوری سوار سهچرخه شدم و شبنم هم گریه میکرد. به مامانم میگفتم: «شبنم به زور راه میرود چه برسد به اینکه سوار این شود. تو رو خدا این کادوی تولد من باشه.» بعد از آن، هر فرصتی که پیش میآمد، اول از همه میرفتم سراغ آن سهچرخه و از بازی با آن، لذت میبردم.
همه وطنپورهای دبستان ما
خانه یکی از عموهایم نزدیک ما بود و من با دخترعمویم که همسن من بود، خیلی صمیمی و همبازیهای خوبی برای هم بودیم. طبیعی است که کلاس اول هم در یک مدرسه و سر یک کلاس بودیم، اما از کلاس سوم به بعد مادرم به مدیر مدرسه سفارش کرد که ما دوتا را در یک کلاس نیندازد، مبادا که شیطنت کنیم. با این حال ما همیشه زنگ تفریح با هم بودیم و با هم میآمدیم خانه.
چند سال بعد شبنم هم به همان مدرسه رفت و بعد از او هم بقیه خواهرهایم. جالب اینجاست که معلم کلاس اول همه ما خانم «ملکمطیعی» بود که همه ما را میشناخت. هر وقت من را میدید، میگفت: «از بقیه وطنپورها چه خبر؟»
شگرد مادرانه
رابطه من و مادرم از ابتدا یک رابطه خاص بود و من همیشه فکر میکردم مامانم دوست بزرگتر من است. بعد هم وقتی خواهرهایم به دنیا آمدند، این علاقه بیشتر شد و ما پنجتا همیشه با هم بودیم.
بچه که بودم، همیشه فکر میکردم مادرم فرشته نگهبان من است و اگر او کنارم باشد، هیچ اتفاقی برای من نمیافتد. الان هم مادرم دوست صمیمی و محرم اسرارم است و حکم فرشتهای را دارد که حافظ من است. او تنها کسی است که میداند چهطوری دلم را به دست بیاورد. هنوز هم وقتی میخواهد مرا بکشاند خانهشان میگوید: «مریم، میرزاقاسمی من سر گازه. اگر دوست داشتی، بیا و مزه کن.» او تنها کسی است که میداند من چهقدر عاشق میرزاقاسمی هستم.
دنیای من و مانی
خوشحالم که فاصله سنی من و مانی، آنقدر نیست که او احساس کند من مامان بزرگی هستم. هنوز او، من را بیشتر یک همبازی و دوست میداند تا یک مادر جدی. خوشحالم که پدر و مادرم به من اجازه دادند اشتباه کنم، اشتباهاتی مثل شکستن لیوان یا ریختن آب روی فرش یا خطخطی کردن دیوار و...، اشتباهاتی که به من اجازه داد در زندگیام ریسک کنم و اعتمادبهنفسم را بالا ببرم.
حالا من هم به مانی این فرصتها را میدهم. با این حال مانی کمی هم حساس است و وقتی میبیند بچهها من را خاله صدا میکنند و من آنها را میبوسم، سعی میکند به من نزدیک شود. دوست دارد به او بیشتر توجه کنم. یک بار به من گفت: «مامان، میدانم تو خاله همه بچهها هستی و خوشحالم که بچهها اینقدر دوستت دارند، اما بیشتر از این خوشحالم که تو فقط مامان من هستی، نه مامان بقیه!»
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼