داستان کودکانه با نقاشی، کوزه غمگین
در یک خانه کوچک، یک کوزه سفالی بود که یک دسته بیشتر نداشت. اهالی خانه، کوزه را گذاشته بودند جلوی پنجره آشپزخانه.
شهرزاد: در یک خانه کوچک، یک کوزه سفالی بود که یک دسته بیشتر نداشت. اهالی خانه، کوزه را گذاشته بودند جلوی پنجره آشپزخانه.
یک خواهر و برادر، در این خانه بودند که همیشه، با هم مشغول بازی بودند. کوزه، از پشت پنجره، همیشه، به بازی آنها نگاه میکرد.
یک روز که مثل همیشه، در مقابل پنجره نشسته بود، برف شروع کرد به باریدن و باریدن. همهجا سفید شده بود و بچهها رفتند حیاط تا برفبازی کنند.
وقتی در حال بازی بودند، دیدند که کوزه، تنها نشسته و با غصه، به آنها نگاه میکند. دخترک، دلش برای کوزه سوخت و به برادرش گفت که به آشپزخانه بروند و کوزه را هم با خود به حیاط بیاورند.
با هم رفتند پیش کوزه. کوزه داشت آه میکشید و غصه میخورد. خواهر و برادر مهربان، یک کلاه روی کوزه گذاشتند و شالگردنش را بستند و او را بلند کردند و بردند تا در حیاط، برفبازی کنند. کوزه سفالی، خیلی هیجانزده شده بود؛ چون تا به حال، از آشپزخانه، بیرون نرفته و اصلا برفبازی نکرده بود!
آنها، با خوشحالی، مشغول برفبازی شدند. مادر، در آشپزخانه، به بازی آنها نگاه میکرد و میخندید. آنها، متوجه نگاه مادر شدند و هر سه، با لبخند، به مادر نگاه کردند، با خوشحالی خندیدند و تا میتوانستند، برفبازی کردند.
تو هم دوست داری با دوستات بری برفبازی؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼