۴۳۸۳۱
۱۵۱۲۹
۱۵۱۲۹

داستان کوتاه کودکانه، پسر و درخت سیب

در زمان‌های قدیم یک درخت سیب بزرگی بود و یک پسر کوچک که هر روز به پیش درخت می‌آمد و کنار او بازی می‌کرد.

نی نی بان:

در زمان‌های قدیم یک درخت سیب بزرگی بود و یک پسر کوچک که هر روز به پیش درخت می‌آمد و کنار او بازی می‌کرد. او از درخت بالا می‌رفت، سیب‌اش را می‌خورد و زیر سایه‌اش چرت می‌زد. او درخت را دوست داشت و درخت هم از این که پسر با او بازی می‌کرد، لذت می‌برد. سال‌ها گذشت و پسرک بزرگ شد طوری که دیگر هر روز با درخت بازی نمی‌کرد. یک روز پسر با ناراحتی به پیش درخت رفت. درخت از پسر پرسید: بیا با من بازی کن. پسر جواب داد: من دیگر کودک نیستم و بیش از این با درخت بازی نمی‌کنم. من اسباب بازی می‌خواهم بنابراین به پول احتیاج دارم تا آن را بخرم. درخت گفت:ببخشید من پولی ندارم اما تو می‌توانی سیب‌های من را بچینی و بفروشی. در این صورت پول به دست می‌آوری و می‌توانی برای خودت اسباب بازی بخری. پسر هیجان‌زده شد. او تمام سیب‌ها را چید و با خوشحالی درخت را ترک کرد. او تا مدت‌ها به آن جا نرفت و درخت غمگین شد.

داستان کوتاه کودکانه، پسر و درخت سیب

یک روز پسر در حالی که کاملا بزرگ شده بود، به آن جا بازگشت. درخت از این موضوع بسیار هیجان‌زده شد و گفت: بیا با من بازی کن. پسر پاسخ داد: من زمانی برای بازی ندارم. من مجبورم برای خانواده‌‌ام سخت کار کنم. ما به یک سقف احتیاج داریم. آیا تو می‌توانی به ما کمک کنی؟

درخت پاسخ داد: ببخشید من خانه‌ای ندارم اما تو می‌توانی شاخه‌های من را ببری و خانه‌ات را با آن بسازی. بنابراین پسر تمام شاخه‌های درخت را برید و با خوشحالی آن جا را ترک کرد. درخت از این که مرد را راضی دید، خوشنود شد اما مرد دیگر بازنگشت. درخت دوباره تنها و غمگین شد. یک روز گرم تابستانی مرد به پیش او رفت و درخت خوشحال شد و گفت: بیا با من بازی کن.

مرد جواب داد: من پیر شدم و حال به دنبال قایقی می‌گردم تا با آن به دریا روم و کمی آرام شوم. می‌توانی به من یک قایق بدهی؟

درخت در جواب‌اش گفت: از تنه من برای خودت قایق بساز. در این صورت می‌توانی دور شوی و به آن چه می‌خواهی برسی.

بنابراین مرد تنه درخت را برید و برای خود قایقی ساخت. او به قایق‌سواری رفت و برای مدت درازی پیش درخت بازنگشت.

سرانجام پس از سال‌ها مرد به آن‌ جا رفت. درخت گفت: ببخشید پسرم اما من هیچ چیز دیگری برای تو ندارم. هیچ سیب‌ای ندارم که بچینی.

مرد پیر پاسخ داد: مشکلی نیست. من دندانی برای خوردن سیب ندارم.

درخت ادامه داد: هیچ تنه‌ای ندارم که از آن بالا روی. مرد نیز گفت: من برای بالا رفتن از درخت خیلی پیر شده‌ام.

درخت با گریه گفت: من واقعا هیچ چیزی برای تو ندارم. تنها می‌توانم ریشه‌های مرده‌ام را به تو ببخشم.

مرد گفت: «من هیچ چیز دیگری از تو نمی‌خواهم، جز مکانی که در آن کمی استراحت کنم. من در طول این سال‌ها خیلی خسته شده‌ام.

درخت خطاب به مرد گفت: خوب است! ریشه‌ درخت پیر بهترین مکان برای دراز کشیدن و استراحت کردن است. بیا کنارم بنشین و استراحت کن.» مرد کنار او نشست و درخت از این هم‌نشینی با خوشحالی اشک ریخت.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.