داستان کوتاه برای کودکان، سیمون و پرنده
اولین باری که سیمون صدای وحشتناکی شنید دوید و رفت زیر شنها قایم شد. آخر او یک سوسمار کوچولو بود که توی یک بیابان خشک، تک و تنها زندگی میکرد.
شهرزاد: اولین باری که سیمون صدای وحشتناک را شنید دوید و رفت زیر شنها قایم شد. آخر او یک سوسمار کوچولو بود که توی یک بیابان خشک، تک و تنها زندگی میکرد و جای دیگری برای قایم شدن نداشت. سیمون چند دقیقه زیر شنها منتظر ماند و اول خیلی آرام سرش را از زیر شنها آورد بیرون. بعد که دید خطری وجود ندارد آرام آرام بیرون آمد. فردای آن روز سیمون داشت برای خودش آفتاب میگرفت که دوباره آن صدای ترسناک را شنید. این بار دیگر زیاد نترسید. فقط پشت یک بوته خار قایم شد و منتظر ماند. همینطوری که داشت به صدا گوش میداد سایه یک چیز عجیب را روی زمین دید که دو تا بال داشت. سیمون با خودش گفت: «وای، یه پرنده وحشتناک!»
روز بعد سیمون دیگر قایم نشد و چند روز که گذشت، با پرنده و صدا و سایه بامزهاش دوست شد. او هر روز ظهر منتظر پرنده میماند و به صدای بلندش گوش میداد. بیشتر از همه از دم سفیدش خوشش میآمد که بعد از رفتن او، تا مدتها توی آسمان میماند. سیمون توی آن بیابان بزرگ خیلی تنها بود. برای همین دلش میخواست پرنده بیاید پایین و کنار او روی زمین بنشیند و با او بازی کند. سیمون با خودش گفت: «باید پرنده را صدا کنم و بگویم بیاید این پایین با من حرف بزند.» اما هرچه فکر کرد دید اسم پرنده را نمیداند. با خودش فکر کرد باید از کسی اسم پرنده را بپرسد. اما پرنده زود میآمد و زود میرفت و سیمون نمیتوانست آن را به کسی نشان دهد و اسمش را بپرسد. برای همین یک چوب برداشت و شروع کرد به کشیدن نقاشی پرنده روی شنها. بعد هم کنار نقاشیاش نشست و منتظر ماند تا کسی بیاید و به او بگوید اسم این پرنده عجیب چیست. تا حالا که کسی از بیابان رد نشده. تو میدانی اسم پرندهای که سیمون کشیده چیست؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼