داستان برای کودکان، دختر کوچولوی رویاپرداز
هستی، دختر کوچولوی رویاپردازی بود که همیشه با خرس کوچولوی پشمالو و صورتیاش مینشست و در خیال و رویا فکر میکرد. مثلا یک روز در رویا به جزیره ناشناخته میرفت، یک روز به اعماق زمین و روزهای بعد به خیلی جاهای دیگه.
نی نی بان: هستی، دختر کوچولوی رویاپردازی بود که همیشه با خرس کوچولوی پشمالو و صورتیاش مینشست و در خیال و رویا فکر میکرد. مثلا یک روز در رویا به جزیره ناشناخته میرفت، یک روز به اعماق زمین و روزهای بعد به خیلی جاهای دیگه.
امروز صبح وقتی از خواب بیدار شد، دید که بابای مهربانش یک عالمه بادکنک رنگی زیبا برایش باد کرده و آنها را به بدنه تختش بسته.
هستی خیلی خوشحال شد، به خرس کوچولو چشمکی زد و چشمهایش را بست و رفت در رویا. هستی تخت خود را شبیه یک بالن تصور کرد که خودش و پشمالو در آن نشسته بودند، بادکنکهای رنگی آن بالن را آرام آرام به حرکت در آوردند و بعد رفت به سوی آسمان.
هستی کوچولو از باد خواست تا در جهت دشت رویا پرواز کند و بادکنکها را به آن مسیر هدایت کند. باد مهربان هم قبول کرد و بادکنکها را فوت کرد به سمت دشت رویا، هستی کوچولو به همراه پشمالو از پرواز لذت میبردند و حسابی خوش میگذراندند، آنها از روی درختان و گلها و رودخانهها عبور میکردند و گنجشکها وپرستوها را از نزدیک میدیدند و به آنها دست تکان میدادند، تا اینکه رسیدند به دشت رویا، کم کم باید پایین میآمدند.
در همین حال یک گنجشک کوچولو به یکی از بادکنکها نزدیک شد و نزدیک بود که نوکش به یکی از آنها بخورد و بترکد که ناگهان، هستی کوچولو با صدای مادرش که برای صبحانه صدایش میزد از رویایش بیرون پرید.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼