چگونگی رفتار با کودکان، بیشتر بدانید
بچۀ ثروتمندان رو به شکوفایی و پیشرفتاند. آنها همهچیز دارند: ماشین، لباسهای خوب، نمرات عالی، دسترسی آسان به مراقبت بهداشتی و بهلحاظ نظری، آیندهای درخشان.
سونیا لوتار، استاد دانشگاه یِیل و همکارانش طی مطالعهای نشان دادهاند که نرخ مصرف الکل و مواد مخدر در مدارس راهنمایی و متوسطه، بین بچههای ثروتمند بهطور متوسط بیشتر از بچههای فقیر، و بسیار بیشتر از میانگین کشوری است. این پژوهشگران نرخ افسردگی یا اضطراب یا رفتارهای بزهکارانه را بهلحاظ بالینی معنادار گزارش کردهاند: بهمیزان دو تا سهبرابر میانگین کشوری. تعداد دانشآموزانی که سطح بزهکاریشان نگرانکننده است در گروه دانشآموزان ثروتمند و فقیر یکسان است.
چرا والدین اینقدر بر فرزندانشان فشار میآورند؟
موفقیت مالی باید با خود آسایش به همراه داشته باشد و به ما این فرصت را بدهد که نفس راحتی بکشیم. اما همانطور که مقالۀ هانا روزین در آتلانتیک نشان میدهد، ماجرا آنگونه که تصور میکنیم نیست. این مقاله دربارۀ بالابودن نرخ خودکشی بین دانشآموزان دبیرستانی در پالو آلتوی کالیفرنیاست و بنا بر آن، بچههایی که در یکی از ثروتمندترین مناطق آمریکا زندگی میکنند پرتنش و ناخشنودند. روزین در مقالهاش مینویسد:
در ظاهر، بچۀ ثروتمندان رو به شکوفایی و پیشرفتاند. آنها همهچیز دارند: ماشین، لباسهای خوب، نمرات عالی، دسترسی آسان به مراقبت بهداشتی و بهلحاظ نظری، آیندهای درخشان. اما خیلی از آنها دوران نوجوانی را با موفقیت سپری نمیکنند.
سونیا لوتار، استاد دانشگاه یِیل، و همکارانش طی مطالعهای نشان دادهاند که نرخ مصرف الکل و مواد مخدر در مدارس راهنمایی و متوسطه، بین بچههای ثروتمند بهطور متوسط بیشتر از بچههای فقیر، و بسیار بیشتر از میانگین کشوری است. این پژوهشگران نرخ افسردگی یا اضطراب یا رفتارهای بزهکارانه را بهلحاظ بالینی معنادار گزارش کردهاند: بهمیزان دو تا سهبرابر میانگین کشوری. تعداد دانشآموزانی که سطح بزهکاریشان نگرانکننده است در گروه دانشآموزان ثروتمند و فقیر یکسان است، هرچند که قانونشکنی آنها در اشکال مختلفی صورت میگیرد. مثلاً کودکان فقیر بیشتر دعوا میکنند و سلاح حمل میکنند، که از دیدگاه لوتار ممکن است برای دفاع از خود باشد. اما در کودکان ثروتمند، سطح دروغگویی و تقلب و دزدی بالاتر است.
چرا چنین است؟ روزین فکر میکند که یکی از عوامل اصلی، فشاری است که والدین و معلمان و خود دانشآموزان و دیگران وارد میکنند تا بچهها نهتنها در مدرسه، بلکه در خیلی از فعالیتهای دیگر برتر باشند. به نظر میرسد همۀ این فشارها و درنتیجه، بیشفعالی باعث میشود تا بچهها احساس خستگی و بیکفایتی و تنهاییِ خیلی عمیقی داشته باشند. نباید از ناخشنود بودن این بچهها تعجب کرد.
اما این نکته ربط چندانی به پاسخ این پرسش ندارد که اصلاً چرا اینقدر فشار روی آنها وجود دارد. معلوم میشود که این سؤال پاسخی کموبیش سرراست -و نهایتاً بسیار نگرانکننده- دارد و آن این است که: رقابت برای دستیابی به جایگاهی بهتر در بین ثروتمندانِ کشور بسیار شدید است. بچهها برای به دست آوردن یکی از این جایگاهها باید در تعداد نسبتاً اندکی از کالجها و دانشگاههای ممتاز پذیرفته شوند که از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد «اساسا رشد نکردهاند بلکه روزبهروز گزینشیتر شدهاند». (در مقابل، در کانادا که تحصیلات عالیاش امتیازبندیِ آمریکا را ندارد، رقابت بر سر پذیرش اینهمه حیاتی نیست).
علت چنین وضعی تاحدی به این موضوع برمیگردد که چه نوع افرادی نخبگان آمریکای امروز را تشکیل میدهند: متخصصانی دارای تحصیلاتِ تحسینبرانگیز، نه صاحبان کسبوکارهای خانوادگی. کسبوکارهای خانوادگی موروثیاند؛ اما تحصیلات چنین نیست. اینکه پدر و مادر چقدر موفقاند مهم نیست، بچهها باید راه خود را خودشان پیدا کنند (هرچند با بهرهگیری از مزایایی باورنکردی که از تحصیلات عالی و والدینی مرفه ناشی میشود). «هیلاری لِوی فریدمنِ» جامعهشناس در مصاحبهای با جسیکا گروس در روزنامۀ اسلِیت میگوید: «اگر دکتر، وکیل یا مدیر امبیای هستید، نمیتوانید این مشاغل را برای بچههای خود بهارث بگذارید.»
همۀ اینها به چیزی منجر میشود که «گری» و «والری رمی» از اقتصاددانان دانشگاه کالیفرنیا در سندیگو، با ظرافت تمام «مسابقۀ کودکانه» مینامند. آنها در مقالهای که در سال ۲۰۱۰ انتشار یافت به این نتیجه رسیدند که «به نظر میرسد کمیابی روزافزون فرصتهای دانشگاهی، رقابت بین والدین را شدیدتر کرده است؛ رقابتی که خود را بهصورت تخصیص زمان بیشتر به آمادگی برای دانشگاه نشان میدهد.» در یافتههای آنها، مسابقۀ کودکانه عمدتاً بین تحصیلکردهترین پدر و مادرها صورت میگیرد، چون درواقع فرصتها در مدارس نخبه و ممتاز برای پدر و مادرهای کمترتحصیلکرده آنقدر کم است که حتی نمیخواهند بخت خود را بیازمایند؛ بهویژه اینکه این رقابت روزبهروز شتاب بیشتری میگیرد. بههمین دلیل تحصیلکردهترین پدران و مادران بیشتر از همه به ایفای نقش پدری و مادری وقت اختصاص میدهند.
چنین رقابت شدیدی نقشی فراتر از این دارد که بهعنوان الک عظیمی برای پذیرشهای دانشگاهی عمل کند؛ این رقابت همچنین نوعی فرایند آموزشیِ فشرده برای کسب مهارتهای عملی بهمنظور موفقیت در ردههای بالایِ اقتصاد آمریکایی است. یکی از والدین طی تحقیق فریدمن دربارۀ ایفای نقش پدر و مادری در این فرهنگ رقابتی چنین میگوید: «فکر میکنم برای پسرم مهم این است که بفهمد رقابتطلبی این نیست که فقط در اینجا داوطلب پذیرش میشود، بلکه به این معنی است که در تمام عمرش داوطلب خواهد شد. رقابتطلبی یعنی داوطلبشدن در حالی که بزرگ میشود و ورزش میکند و بر سر پذیرش در مدارس، کسب شغل و هر چیز دیگر رقابت میکند.» فریدمن نتیجه میگیرد که: «چنین نگرشی بچهها را برای شرایط که در آن «برنده صاحب همهچیز میشود» آماده میکند، شرایطی مثل سیستم مدرسه و بازارهای کار پرسود.»
بحث دربارۀ اعمال فشار شدید بر بچهها معمولاً روی فرهنگ پدری و مادری کردن متمرکز است، و اینکه والدین چهکاری را اشتباه انجام میدهند. اما این موضوع را باید در بافت گستردهتر اقتصاد آمریکایی بررسی کرد. شاید والدین بر کودکان فشار وارد کنند، اما این فشار حاصل نیروهای سیستمیک است، نیروهایی بسیار بزرگتر و قدرتمندتر از آنکه خانوادهها بتوانند کنترلشان کنند.
این روند امکان انتخاب چندانی برای والدین ثروتمند باقی نمیگذارد. حتی کسانی که از عواقب فشارآوردن بر بچههای خود واهمه دارند، ممکن است به این نتیجه برسند که تحمل چند سال سختی برای تضمین یک عمر امنیت اقتصادی ارزشش را دارد. یک چیز این توجیه را تقویت میکند: شیب تند کاهش درآمدها و ثروت از طبقۀ بسیار بسیار ثروتمند به سمت طبقۀ متوسط و سختکوش آمریکا. با بودن در جمع نخبگان چیز زیادی برای بهدستآوردن خواهید داشت. اگر در این زمینه از شانسی معقول برخوردارید، آنگاه دلیل خوبی برای آزمودنش خواهید داشت.
بهمعنایی، اقدام والدین ثروتمند کارساز است. در آمریکا تحرک اجتماعیِ بسیار کمی، به سمت بالا و پایین، وجود دارد و اکثر کسانی که در ثروتمندترین و تحصیلکردهترین خانوادهها متولد میشوند، خودشان روزی مدیر خانوادهای پردرآمد و با تحصیلات بالا خواهند شد.
و بار دیگر تکرار کنیم، در آمریکا تحرک اجتماعی بسیار کمی، به بالا و پایین، وجود دارد و اکثر کسانی که در فقیرترین و بیسوادترین خانوادهها متولد میشوند، خودشان روزی مدیر خانوادهای کمدرآمد و با تحصیلات پایین خواهند شد. چهطور میشود که کشوری چنین مرفه و موفق سخاوت خود را شامل حال افرادی معدود میکند؟ و چرا کسانی که به موفقیت دست مییابند، اینچنین احساس یاس و نومیدی میکنند؟
چرا والدین اینقدر بر فرزندانشان فشار میآورند؟
موفقیت مالی باید با خود آسایش به همراه داشته باشد و به ما این فرصت را بدهد که نفس راحتی بکشیم. اما همانطور که مقالۀ هانا روزین در آتلانتیک نشان میدهد، ماجرا آنگونه که تصور میکنیم نیست. این مقاله دربارۀ بالابودن نرخ خودکشی بین دانشآموزان دبیرستانی در پالو آلتوی کالیفرنیاست و بنا بر آن، بچههایی که در یکی از ثروتمندترین مناطق آمریکا زندگی میکنند پرتنش و ناخشنودند. روزین در مقالهاش مینویسد:
در ظاهر، بچۀ ثروتمندان رو به شکوفایی و پیشرفتاند. آنها همهچیز دارند: ماشین، لباسهای خوب، نمرات عالی، دسترسی آسان به مراقبت بهداشتی و بهلحاظ نظری، آیندهای درخشان. اما خیلی از آنها دوران نوجوانی را با موفقیت سپری نمیکنند.
سونیا لوتار، استاد دانشگاه یِیل، و همکارانش طی مطالعهای نشان دادهاند که نرخ مصرف الکل و مواد مخدر در مدارس راهنمایی و متوسطه، بین بچههای ثروتمند بهطور متوسط بیشتر از بچههای فقیر، و بسیار بیشتر از میانگین کشوری است. این پژوهشگران نرخ افسردگی یا اضطراب یا رفتارهای بزهکارانه را بهلحاظ بالینی معنادار گزارش کردهاند: بهمیزان دو تا سهبرابر میانگین کشوری. تعداد دانشآموزانی که سطح بزهکاریشان نگرانکننده است در گروه دانشآموزان ثروتمند و فقیر یکسان است، هرچند که قانونشکنی آنها در اشکال مختلفی صورت میگیرد. مثلاً کودکان فقیر بیشتر دعوا میکنند و سلاح حمل میکنند، که از دیدگاه لوتار ممکن است برای دفاع از خود باشد. اما در کودکان ثروتمند، سطح دروغگویی و تقلب و دزدی بالاتر است.
چرا چنین است؟ روزین فکر میکند که یکی از عوامل اصلی، فشاری است که والدین و معلمان و خود دانشآموزان و دیگران وارد میکنند تا بچهها نهتنها در مدرسه، بلکه در خیلی از فعالیتهای دیگر برتر باشند. به نظر میرسد همۀ این فشارها و درنتیجه، بیشفعالی باعث میشود تا بچهها احساس خستگی و بیکفایتی و تنهاییِ خیلی عمیقی داشته باشند. نباید از ناخشنود بودن این بچهها تعجب کرد.
اما این نکته ربط چندانی به پاسخ این پرسش ندارد که اصلاً چرا اینقدر فشار روی آنها وجود دارد. معلوم میشود که این سؤال پاسخی کموبیش سرراست -و نهایتاً بسیار نگرانکننده- دارد و آن این است که: رقابت برای دستیابی به جایگاهی بهتر در بین ثروتمندانِ کشور بسیار شدید است. بچهها برای به دست آوردن یکی از این جایگاهها باید در تعداد نسبتاً اندکی از کالجها و دانشگاههای ممتاز پذیرفته شوند که از دهۀ ۱۹۷۰ به بعد «اساسا رشد نکردهاند بلکه روزبهروز گزینشیتر شدهاند». (در مقابل، در کانادا که تحصیلات عالیاش امتیازبندیِ آمریکا را ندارد، رقابت بر سر پذیرش اینهمه حیاتی نیست).
علت چنین وضعی تاحدی به این موضوع برمیگردد که چه نوع افرادی نخبگان آمریکای امروز را تشکیل میدهند: متخصصانی دارای تحصیلاتِ تحسینبرانگیز، نه صاحبان کسبوکارهای خانوادگی. کسبوکارهای خانوادگی موروثیاند؛ اما تحصیلات چنین نیست. اینکه پدر و مادر چقدر موفقاند مهم نیست، بچهها باید راه خود را خودشان پیدا کنند (هرچند با بهرهگیری از مزایایی باورنکردی که از تحصیلات عالی و والدینی مرفه ناشی میشود). «هیلاری لِوی فریدمنِ» جامعهشناس در مصاحبهای با جسیکا گروس در روزنامۀ اسلِیت میگوید: «اگر دکتر، وکیل یا مدیر امبیای هستید، نمیتوانید این مشاغل را برای بچههای خود بهارث بگذارید.»
همۀ اینها به چیزی منجر میشود که «گری» و «والری رمی» از اقتصاددانان دانشگاه کالیفرنیا در سندیگو، با ظرافت تمام «مسابقۀ کودکانه» مینامند. آنها در مقالهای که در سال ۲۰۱۰ انتشار یافت به این نتیجه رسیدند که «به نظر میرسد کمیابی روزافزون فرصتهای دانشگاهی، رقابت بین والدین را شدیدتر کرده است؛ رقابتی که خود را بهصورت تخصیص زمان بیشتر به آمادگی برای دانشگاه نشان میدهد.» در یافتههای آنها، مسابقۀ کودکانه عمدتاً بین تحصیلکردهترین پدر و مادرها صورت میگیرد، چون درواقع فرصتها در مدارس نخبه و ممتاز برای پدر و مادرهای کمترتحصیلکرده آنقدر کم است که حتی نمیخواهند بخت خود را بیازمایند؛ بهویژه اینکه این رقابت روزبهروز شتاب بیشتری میگیرد. بههمین دلیل تحصیلکردهترین پدران و مادران بیشتر از همه به ایفای نقش پدری و مادری وقت اختصاص میدهند.
چنین رقابت شدیدی نقشی فراتر از این دارد که بهعنوان الک عظیمی برای پذیرشهای دانشگاهی عمل کند؛ این رقابت همچنین نوعی فرایند آموزشیِ فشرده برای کسب مهارتهای عملی بهمنظور موفقیت در ردههای بالایِ اقتصاد آمریکایی است. یکی از والدین طی تحقیق فریدمن دربارۀ ایفای نقش پدر و مادری در این فرهنگ رقابتی چنین میگوید: «فکر میکنم برای پسرم مهم این است که بفهمد رقابتطلبی این نیست که فقط در اینجا داوطلب پذیرش میشود، بلکه به این معنی است که در تمام عمرش داوطلب خواهد شد. رقابتطلبی یعنی داوطلبشدن در حالی که بزرگ میشود و ورزش میکند و بر سر پذیرش در مدارس، کسب شغل و هر چیز دیگر رقابت میکند.» فریدمن نتیجه میگیرد که: «چنین نگرشی بچهها را برای شرایط که در آن «برنده صاحب همهچیز میشود» آماده میکند، شرایطی مثل سیستم مدرسه و بازارهای کار پرسود.»
بحث دربارۀ اعمال فشار شدید بر بچهها معمولاً روی فرهنگ پدری و مادری کردن متمرکز است، و اینکه والدین چهکاری را اشتباه انجام میدهند. اما این موضوع را باید در بافت گستردهتر اقتصاد آمریکایی بررسی کرد. شاید والدین بر کودکان فشار وارد کنند، اما این فشار حاصل نیروهای سیستمیک است، نیروهایی بسیار بزرگتر و قدرتمندتر از آنکه خانوادهها بتوانند کنترلشان کنند.
این روند امکان انتخاب چندانی برای والدین ثروتمند باقی نمیگذارد. حتی کسانی که از عواقب فشارآوردن بر بچههای خود واهمه دارند، ممکن است به این نتیجه برسند که تحمل چند سال سختی برای تضمین یک عمر امنیت اقتصادی ارزشش را دارد. یک چیز این توجیه را تقویت میکند: شیب تند کاهش درآمدها و ثروت از طبقۀ بسیار بسیار ثروتمند به سمت طبقۀ متوسط و سختکوش آمریکا. با بودن در جمع نخبگان چیز زیادی برای بهدستآوردن خواهید داشت. اگر در این زمینه از شانسی معقول برخوردارید، آنگاه دلیل خوبی برای آزمودنش خواهید داشت.
بهمعنایی، اقدام والدین ثروتمند کارساز است. در آمریکا تحرک اجتماعیِ بسیار کمی، به سمت بالا و پایین، وجود دارد و اکثر کسانی که در ثروتمندترین و تحصیلکردهترین خانوادهها متولد میشوند، خودشان روزی مدیر خانوادهای پردرآمد و با تحصیلات بالا خواهند شد.
و بار دیگر تکرار کنیم، در آمریکا تحرک اجتماعی بسیار کمی، به بالا و پایین، وجود دارد و اکثر کسانی که در فقیرترین و بیسوادترین خانوادهها متولد میشوند، خودشان روزی مدیر خانوادهای کمدرآمد و با تحصیلات پایین خواهند شد. چهطور میشود که کشوری چنین مرفه و موفق سخاوت خود را شامل حال افرادی معدود میکند؟ و چرا کسانی که به موفقیت دست مییابند، اینچنین احساس یاس و نومیدی میکنند؟
منبع:
ترجمان
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼