۲۸۸۴۰

داستان برای بچه ها، لانه‏‌ی قارقاری

یک بود، یکی نبود. در یک جنگل سر سبز و قشنگ، دو تا جوجه کلاغ به نام‌‏های زاغی و قارقاری با پدر و مادرشان زندگی می‏کردند.

تبیان: یک بود، یکی نبود. در یک جنگل سر سبز و قشنگ، دو تا جوجه کلاغ به نام‏های زاغی و قارقاری با پدر و مادرشان زندگی می‏کردند. آنها هر روز بزرگ و بزرگ‏تر می‏شدند. لانه‌‏ای که در آن زندگی می‏کردند هم کهنه بود و هم برای‏شان تنگ شده بود. از طرفی پدر و مادرشان هم پیر و مریض بودند. یک روز پدر و مادر به آنها گفتند، ای کاش می‏توانستیم یک لانه‏ی بزرگ‏تر بسازیم تا همگی در آن راحت باشیم.

زاغی که برادر بزرگ‏تر بود گفت: «اینکه ناراحتی ندارد من بزرگ شده‏ام، بالاخره باید روزی از شما جدا شوم، پس من می‏روم و لانه جداگانه‏ای برای خودم می‏سازم.» اما قارقاری که برادر کوچک‏تر بود تصمیم گرفت یک لانه‏‌ی بزرگ‏تر بسازد تا همگی در آن زندگی کنند. زاغی رفت. او یک روز مشغول بازی بود. روز دیگر می‏گفت امروز باد می‏آید و لانه‌ای را خراب می‏کند. خلاصه هر روز یک بهانه و بازی‏گوشی.

از طرف دیگر قارقاری برادر کوچک‏تر که می‏دانست از پدر و مادر مریض‏اش کاری بر نمی‏‌آید تصمیم گرفت از دوستان دیگرش کمک بگیرد. بعد هم رفت همه‏ی آنها را جمع کرد. اول از آنها پرسید که چه‏طور لانه را بسازد، تا خطر کم‏تری داشته باشد. دارکوب گفت: «لانه‌‏ات را روی بلندترین شاخه‌‏ها بساز تا حیوانات درنده به آن حمله نکنند.» کبک گفت: «لانه‏‌ای را روی درختان پر شاخ و برگ بساز تا باد آن را خراب نکند.

خلاصه از هر پرنده چیز جدیدی یاد گرفت و هر کدام از دوستانش گفتند که: «حاضریم در ساخت لانه به تو کمک کنیم.» و قرار شد روز بعد ساخت لانه را شروع کنند. صبح زود پرنده‏‌ها جمع شدند و هر کدام کاری را به عهده گرفتند. یکی شاخه‏‌های ریز را جمع کرد، دیگری برگ آورد. یکی بالای درخت مشغول چیدن شاخ و برگ لانه شد. کار ساختن لانه تا عصر طول کشید ولی بالاخره تمام شد. همه‏ی پرنده‏‌ها با این که خیلی خسته بودند اما خوشحال بودند. قارقاری هم از همه خوشحال‏‌تر بود. او از دوستانش تشکر کرد و از آنها خواست هر وقت کاری داشتند او را خبر کنند. بعد هم رفت پدر و مادرش را به لانه‏‌ی جدید آورد.

چند ماهی گذشت. کم‏کم زمستان از راه رسید. یک روز صبح که زاغی لای بوته‌‏ها خوابیده بود، از خواب بیدار شد و دید که دور تا دورش پر از برف است. خیلی سردش شده بود داشت می‏لرزید و کم مانده بود یخ بزند. تصمیم گرفت پناهگاهی پیدا کند. رفت به لانه‏ی کبک و از او خواست او را به لانه‌‏اش راه بدهد. اما کبک گفت: «لانه۲‏ی من فقط به اندازه‏ی خودم و جوجه‏‌هایم جا دارد.» زاغی سردش بود و دیگر نمی‏توانست پرواز کند. به سختی خودش را به لانه‏ی دارکوب دانا رساند، اما او هم جایی برای زاغی نداشت. نمی‏دانست چه کار کند. ناگهان به یاد پدر و مادرش و زمستان‏‌هایی که دور هم بودند، افتاد. به این فکر افتاد که به سراغ برادرش برود. اما چه طور؟ خجالت می‏کشید. آیا واقعاً برادرش او را به لانه راه می‏داد؟ اما چاره‏ای نداشت بالاخره تصمیم گرفت، با رنگ و روی پریده رفت کنار لانه‏‌ی قارقاری، قارقاری تا زاغی را دید تعجب کرد و گفت: «توی این سرما این جا چه کار می‏کنی؟ چه‏‌قدر لاغر شدی؟ بیا تو...» زاغی با صدای لرزان گفت: «من؟! من خجالت می‏کشم، آخه این لانه‏‌ی من نیست. من هیچ زحمتی برای این لانه نکشیدم.» قارقاری به کمک برادرش رفت و او را به داخل لانه برد و به او گفت: «درسته که تو ما را دست تنها گذاشتی و رفتی ولی پدر و مادر و من خیلی نگران تو بودیم و دل‏مان برای تو تنگ شده بود آنها اگر تو را ببینند، خوشحال می‏شوند. بعد هم رفت پدر و مادر را صدا زد. آنها قارقاری را در آغوش گرفتند. از خوشحالی اشک شوق می‏ریختند. قارقاری به خانواده‏‌اش قول داد هیچ وقت آنها را ترک نکند و سالیان سال در کنار هم زندگی کنند

لینک هدیه

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.

هم اکنون دیگران می خوانند