داستان کوتاه کودکانه، باغ وحش
صبا با مامان و بابایش رفته بود باغ وحش. آنها توی باغ وحش حیوانهای زیادی را دیده بودند.
تبیان: صبا با مامان و بابایش رفته بود باغ وحش. آنها توی باغ وحش حیوانهای زیادی را دیده بودند. بابا دوربینش چند تا هم عکس از حیوانها انداخته بود. صبا وقتی آمد خانه به بابا گفت: «بابا! میشود یکی از آن عکسها را بدهید به من. میخواهم به در اتاقم بزنم.»
بابا گفت: «باشد. هر کدام از عکسها را میخواهی، بگو!» صبا گفت: بابا! عکس آن پرندهای را میخواهم که بالهای رنگی قشنگی داشت.»
بابا گفت: «نکند قناری را میگویی؟ همان که صدای قشنگی دارد؟»
صبا گفت: «نه، قناری را نمیگویم! همان پرندهای را میگویم که رنگ بالهایش، مثل رنگ کاپشنی است که تازه برایم خریدهاید؟»
بابا گفت: «برو کاپشنت را بیاور تا ببینم چه رنگی است.» صبا رفت و کاپشنش را آورد. بابا تا کاپشن صبا را دید، گفت: «آهان، طوطی را میگویی. همان پرندهای که بالهایش سبز بود.»
صبا با خودش گفت: «رنگ سبز مثل رنگ طوطی، مثل رنگ، مثل رنگ برگهای درخت کاج توی کوچه.» صبا امروز خیلی خوشحال بود؛ چون هم باغ وحش رفته بود و هم یاد گرفته بود که رنگ سبز چه رنگی است.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼