قصه شب کودک، بهار منم!

سرما که رفت خرگوش دور سیاره اش چشم چرخاند و دید دختری که همیشه پشت گردنش را ناز می کرد، مجسمه شده است. دخترک از سرما یخ زده بود و نمی توانست تکان بخورد. آن وقت خرگوش رفت تا بهار را برایش بیاورد...
شهرزاد: سرما که رفت خرگوش دور سیاره اش چشم چرخاند و دید دختری که همیشه پشت گردنش را ناز می کرد، مجسمه شده است. دخترک از سرما یخ زده بود و نمی توانست تکان بخورد. آن وقت خرگوش رفت تا بهار را برایش بیاورد. خرگوش رفت و از یک سرباز پرسید: « تو بهار را نرفت از اینجا که ببینی؟ » سرباز گفت: «بهار منم! » و آن وقت از لوله تفنگش گُل درآمد. خرگوش رفت و از یک مترسک پرسید: «بهار را نیامد که ببینی؟ » مترسک گفت: «بهار منم! » و آن وقت پرنده ای آمد و توی کلاهش تخم گذاشت.
خرگوش رفت و از یک آدم برفی پرسید: «تو بهار را نشد که ببینی؟ » آدم برفی گفت: «بهار منم! » و آن وقت زمین دهان باز کرد و آدم برفی را قورت داد.
خرگوش به سیاره اش باز گشت و به دختری که از سرما یخ زده بود گفت: « من بهار را ندیدم که بیاورم » دخترک خندید و گفت: «بهار منم! » آن وقت نشست و پشت گردن خرگوش را ناز کرد تا خرگوش خوابش برد.
خرگوش رفت و از یک آدم برفی پرسید: «تو بهار را نشد که ببینی؟ » آدم برفی گفت: «بهار منم! » و آن وقت زمین دهان باز کرد و آدم برفی را قورت داد.
خرگوش به سیاره اش باز گشت و به دختری که از سرما یخ زده بود گفت: « من بهار را ندیدم که بیاورم » دخترک خندید و گفت: «بهار منم! » آن وقت نشست و پشت گردن خرگوش را ناز کرد تا خرگوش خوابش برد.