داستان قبل از خواب کودکان، آنت و غول قارچ
آنت، دختر کوچولوی مهربانی بود که همیشه، در کارها به مادرش کمک میکرد. یک روز، به جنگل رفت تا برای سوپ، قارچ جمع کند.
شهرزاد: آنت، دختر کوچولوی مهربانی بود که همیشه، در کارها به مادرش کمک میکرد. یک روز، به جنگل رفت تا برای سوپ، قارچ جمع کند. مشغول آواز خواندن و چیدن قارچها بود که صدای خشخشی از پشت بوتهها شنید.
سبدش را گوشهای گذاشت و بهآرامی برگها را کنار زد. وای! یک قارچ خیلی بزرگ، پشت بوتهها دید که تا به حال، آن را ندیده بود. با خودش فکر کرد اگر این قارچ را بچیند و به خانه ببرد، مادرش خوشحال میشود و میتواند سوپ قارچ بیشتری بپزد.
به قارچ نزدیک شد. همین که خواست آن را بچیند، دود سبزی از آن بلند شد و یک غول سبز عجیب، روی آن ظاهر شد. غول نشست روی قارچ و با صدای کلفت، اما مهربان گفت: «سلام دخترجون، میدونم تعجب کردی. من غول قارچ جادویی هستم.»
آنت با تعجب پرسید: «من تا حالا، تو رو اینجا ندیدهام. تو تنها هستی؟»
غول قارچ گفت: «بله، خانوادهام در سرزمین غولهای سبز هستند.»
آنت گفت: «پس چرا اینجایی؟»
غول گفت: «اگر تا شروع وزش باد، کسی با من حرف بزند و بیرون قارچ بمانم، میتوانم با باد پرواز کنم و به سرزمینم برسم، اما تا به حال نتوانستهام.»
آنت خندید و گفت: «من با توحرف میزنم تا باد بوزد و تو برگردی؛ به شرطی که تو هم کمک کنی تا من برای سوپ، قارچ جمع کنم.»
غول خیلی خوشحال شد و سریع، یک ورد خواند و یکعالمه قارچ در سبد آنت ظاهر شد. همین موقع، باد، شروع به وزیدن کرد و غول به سمت سرزمیناش پرواز کرد.
اگر جای آنت بودی، چی کار میکردی؟
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼