داستان کوتاه برای بچه ها، بنفشه و ایلیا
بنفشه دختر کوچولوی خوبی بود که به همراه مامان و بابا و مامان بزرگش زندگی میکرد و خواهر و برادری نداشت. آن روز عصر حوصله بنفشه خیلی سررفته بود.
بنفشه دختر کوچولوی خوبی بودکه به همراه مامان و بابا و مامان بزرگش زندگی میکرد و خواهر و برادری نداشت. آن روز عصر حوصله بنفشه خیلی سررفته بود. برای همین بنفشه کوچولو با مادربزرگش رفت به پارک محله تا کمی بازی کند.
وقتی رسید به زمین بازی دید چند تا از بچههایی که از خودش بزرگتر بودند مشغول بازی هستند، اما بنفشه نمیتوانست با آنها بازی کند چون بچهای هم سن و سال او در آنجا نبود.
بنفشه لیلیکنان رفت به سمت سرسره کوچکی که در گوشه زمین بازی بود و از پلههای سرسره بالا رفت و نشست آن بالا، بنفشه میتوانست از بالای سرسره گلهای اطراف زمین بازی را ببیند.
او از دیدن آنها لبخند میزد و آرام نشسته بود اما همش دلش میخواست که یک دوست دیگر هم داشت و با او بازی میکرد، بچههای دیگر با خنده و شادی بازی میکردند و خوشحال بودند. بنفشه آرام روی سرسره نشسته بود و به آنها نگاه میکرد و میخندید، آنها هم تند و تند شیطانی میکردند.
وقتی که بنفشه داشت به بازی آنها نگاه میکرد، یک پسر کوچولو با یک توپ قلقلی به بنفشه سلام کرد. بنفشه هم به او سلام کرد، پسرکوچولو گفت: "اسم من ایلیاست و کسی نیست با من بازی کنه. میای با هم بازی کنیم؟"
بنفشه با خوشحالی گفت: "اسم منم بنفشه هست، بیا باهم بازی کنیم." بنفشه با خوشحالی سر خورد و رفت پایین تا با ایلیا که هم سن وسال خودش بود، مشغول بازی شود.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼