۴۰۸۰۷
۷۱۲۸
۷۱۲۸

داستان کوتاه برای بچه ها، بنفشه و ایلیا

بنفشه دختر کوچولوی خوبی بود که به همراه مامان و بابا و مامان بزرگش زندگی می‌کرد و خواهر و برادری نداشت. آن روز عصر حوصله بنفشه خیلی سررفته بود.

بنفشه دختر کوچولوی خوبی بودکه به همراه مامان و بابا و مامان بزرگش زندگی می‌کرد و خواهر و برادری نداشت. آن روز عصر حوصله بنفشه خیلی سررفته بود. برای همین بنفشه کوچولو با مادربزرگش رفت به پارک محله تا کمی بازی کند.

داستان کوتاه برای بچه ها، بنفشه و ایلیا

وقتی رسید به زمین بازی دید چند تا از بچه‌هایی که از خودش بزرگ‌تر بودند مشغول بازی هستند، اما بنفشه نمی‌توانست با آن‌ها بازی کند چون بچه‌ای هم سن و سال او در آنجا نبود.

بنفشه لی‌لی‌کنان رفت به سمت سرسره کوچکی که در گوشه زمین بازی بود و از پله‌های سرسره بالا رفت و نشست آن بالا، بنفشه می‌توانست از بالای سرسره گل‌های اطراف زمین بازی را ببیند.

او از دیدن آن‌ها لبخند می‌زد و آرام نشسته بود اما همش دلش می‌خواست که یک دوست دیگر هم داشت و با او بازی می‌کرد، بچه‌های دیگر با خنده و شادی بازی می‌کردند و خوشحال بودند. بنفشه آرام روی سرسره نشسته بود و به آن‌ها نگاه می‌کرد و می‌خندید، آن‌ها هم تند و تند شیطانی می‌کردند.

وقتی که بنفشه داشت به بازی آن‌ها نگاه می‌کرد، یک پسر کوچولو با یک توپ قلقلی به بنفشه سلام کرد. بنفشه هم به او سلام کرد، پسرکوچولو گفت: "اسم من ایلیاست و کسی نیست با من بازی کنه. میای با هم بازی کنیم؟"

بنفشه با خوشحالی گفت: "اسم منم بنفشه هست، بیا باهم بازی کنیم." بنفشه با خوشحالی سر خورد و رفت پایین تا با ایلیا که هم سن وسال خودش بود، مشغول بازی شود.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.