۵۳۴۴۰
۷ نظر
۷ نظر

داستان باب اسفنجی!

باب اسفنجی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد اما پاتریک هنوز خوابیده بود و خرخر می کرد.

سلامت:

باب اسفنجی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شد اما پاتریک هنوز خوابیده بود و خرخر می کرد. باب اسفنجی صدای زنگ ساعت را بست و با صدای بلند گفت: «بیدارشو پاتریک! صبح شده. ساعت ۸ است!»
پاتریک سرجایش غلت زد و گفت: «باب بخواب بابا! چرا باید بیدار شویم؟»
باب اسفنجی گفت: «چون امروز می خواهیم برویم خرید، شب مهمان داریم و کلی چیز باید آماده کنیم.»
پاتریک گفت: «من خسته ام تو برو» و شروع کرد به خروپف.
باب دوباره پاتریک را صدا کرد و گفت:« چه کار کردی که خسته ای؟»
پاتریک لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «دیشب خیلی دیر خوابیدم.»
ساعت دستش را زد به کمرش و گفت: «راست می گوید، فکر کنم ساعت ۵ صبح بود که خوابید!»

داستان باب اسفنجی!

باب گفت: «پاتریک! ساعت راست می گوید؟»
پاتریک سرجاش نشست و گفت: «راست می گوید!» و باز خوابش برد.
باب اسفنجی گفت: «تو تا آن موقع چه کار می کردی پاتریک؟»
پاتریک چشم هایش را دوباره باز کرد و با صدای خواب آلود و با صدای خواب آلود گفت: «داشتم بازی می کردم.»
ساعت عقربه هایش را خاراند و گفت: «راست می گه، همه اش پای کامپیوتر تو نشسته بود و بازی می کرد.»
باب اسفنجی عصبانی گفت: «پاتریک! تو قول دادی که بدون اجازه من وسایلم را برنداری!»
پاتریک با صدای عصبانی باب از خواب پرید و گفت: «باب اسفنجی! تو که خیلی مهربانی! چرا با من اینجوری حرف می زنی؟»
«خب تو خواب بودی و من نمی توانستم از تو اجازه بگیرم.»
باب جورابش را کشید بالا و گفت: «خب معلومه خواب بودم! شب موقع خوابیدن است. اگر شب ها نخوابیم، مغزمان صبح ها کار نمی کند. تازه بدنمان هم خسته است. تازه تر هم اینکه یک سم هایی توی بدن ماست که فقط شب ها از بدنمان بیرون می آیند.»
باب هنوز داشت حرف می زند که پاتریک خوابش برد و افتاد توی جایش. ساعت صورتش را پاک کرد و گفت: «باب! تو خودت را عصبانی نکن. پاتریک اصلا نمی تواند از جایش بلند شود چون اصلا نخوابیده و بدنش خسته است.»
باب یک کم این طرف و آن طرف را نگاه کرد و از خانه رفت بیرون تا برای شب خرید کند. وقتی که خرید کرد و برگشت خانه، باز هم پاتریک خواب بود. باب که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با کمک ساعت پاتریک را تا توی اتاق کشید و روی تخت انداخت. در اتاق را هم بستند و رفتند تا با کمک هم به کارهایشان برسند.
شب که شد، اختاپوس، خرچنگ دریایی، سندی، پلانکتون و لری میگو و گری و خانم پاف آمدند. آخه باب آنها را به مهمانی دعوت کرده بود. مهمانی ای که برای تولد پاتریک گرفته بودند و می خواستند او را خوشحال کنند. پاتریک اما هنوز خواب بود. وقتی که باب کیک را آورد و همه شروع کردن به دست زدن و آواز خواندن، پاتریک تازه چشم هایش را باز کرد و از اتاق آمد بیرون. پاتریک گفت: «هی بچه ها اینجا چه خبره؟»
همه با هم داد زدند: «پاتریک! تولدت مبارک!» باب هم گفت: «پاتریک! تولدت مبارک» اما چون تنهایی همه کارها را کرده بود، آنقدر خسته بود که روی زمین افتاد.
پاتریک از این اتفاق خیلی ناراحت شد. رفت بالای سر باب و بادش زد و گفت: «دوست عزیزم! من را ببخش. من باعث شدم تو از خستگی غش کنی!» باب هم لای چشم هایش را باز کرد و گفت: «عیبی نداره پاتریک! فقط قول بده دیگه هیچ شبی دیر نخوابی!» پاتریک ه خیلی خجالت کشیده بود، به پاتریک قول داد و بعد از تمام شدن مهمانی همه خانه را جمع کرد و شب هم زود خوابید.

محتوای حمایت شده

تبلیغات متنی

  • اخبار داغ
  • جدیدترین
  • پربیننده ترین
  • گوناگون
  • مطالب مرتبط

نظر کاربران

  • کیمیا
    درباره داستان باب اسفنجی!

    به نظرم نتونستی شخصیت ها شو خوب بیان کنی آخه تو این جا باب و پاتریک باید خنده دار باشن اما این جا پاتریک عادیه اما باب با ادب بود!

  • نگار
    درباره داستان باب اسفنجی!

    یک داستان صوتی و تصویری باب اسفنجی بزارید

    پاسخ ها

    • یکتا مهمود ی

      بله

  • بدون نام
    درباره داستان باب اسفنجی!

    خيلى بد بود :|

  • ایدا
    درباره داستان باب اسفنجی!

    خوب بود بچه ها باهاش ی تنیجه گرفتن که باید شب زود بخوابن

  • عارغ
    درباره داستان باب اسفنجی!

    عااالی بود

    پاسخ ها

    • مدیر پایگاه

      سلام، ممنون از توجه و لطف شما

برای ارسال نظر کلیک کنید

لطفا از نوشتن با حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید.

از ارسال دیدگاه های نامرتبط با متن خبر، تکرار نظر دیگران، توهین به سایر کاربران و ارسال متن های طولانی خودداری نمایید.

لطفا نظرات بدون بی احترامی، افترا و توهین به مسئولان، اقلیت ها، قومیت ها و ... باشد و به طور کلی مغایرتی با اصول اخلاقی و قوانین کشور نداشته باشد.

در غیر این صورت، «نی نی بان» مطلب مورد نظر را رد یا بنا به تشخیص خود با ممیزی منتشر خواهد کرد.