شوهرم به من توجه نمیکنه، مگر هنگام نزدیکی!
من دو ساله که عقد کردم و ۴ ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست:
پرسش: من دو ساله که عقد کردم و ۴ ماهه که عروسی کردم موقعیت من و شوهرم به این ترتیب هست: من لیسانس و کارمند شرکت خصوصی با حقوق پایه شوهرم دیپلم و انباردار یک شرکت با حقوق پایه شوهرم از لحاظ مالی قبلا خیلی مشکل داشت و الان به خاطر عروسی و ... خرج اضافی بدهی داره و من البته خیلی کمکش کردم برای خریدن ماشینش و قسط بانک و ...ما پیش مادر شوهرم زندگی میکنیم سوال من اینه که شوهرم خیلی ساکت هست و زیاد حرف نمیزنه البته از لحاظ جنسی خیلی گرم هست و تقریبا هر روز از من میخواد که باهاش باشم اما خیلی کم حرف هست و خیلی وقت ها به من میگه من عرضه ندارم شوهر خوبی نبودم انتظاراتتو برآورده نکردم و از این حرفها من هیچ چیزی ازش نمی خوام حتی روز تولدم و روز زن برای من هیچ کادویی نخرید دریغ از یک گل هزار تومنی اما من چیزی بهش نگفتم باور کنید اون خیلی وقتها از من قیافه میگیره و قهر میکنه غذاشو نمیخوره ولی هرموقع دلش میخواد رابطه داشته باشه به من محبت میکنه تو چند دقیقه کارش تموم میشه و دوباره شروع میکنه به عادت همیشگی من ازش انتظار محبت دارم اما اون اصلا اهمیت نمیده من دندونم درد میکنه اصلا اهمیت نمیده مریض میشم عین خیالش نیست زیاد
کار میکنم اما اصلا تو کار خونه کمکم نمیکنه حتی تو جمع کردن میز شام و ... اصلا بعد شام تشکر هم نمیکنه انگار وظیفه من هست که هم بیرون کار کنم هم تو خونه کلفتی آقا رو بکنم احساس میکنم نسبت به من خیلی بی تفاوت شده من خیلی ناراحتم چند روز پیش باهم بحثمون شد به من گفت که تو منت درست کردن غذا رو سرم میزاری خیلی شدید دعوامون شد و من رفتم سراغ قرص که خودمو بکشم من واقعا احساس بدی دارم خواهش میکنم راهنماییم کنید من بهش میگم دوست دارم اما اون میگه میدونم منم دوست دارم خیلی کم هست روزهایی که به من با محبت بگه دوست دارم اصلا بعد عروسیمون تا بحال برام یک گل هم نخریده هیچی کادو به من نداده پولش کمه اما نه اینکه نتونه حتی یه شاخه گل بخره به من میگه نمیتونم ناراحتی تورو ببینم دائما به من میگه غلط کردم ناراحتت کردم منو ببخش اما باز فرداش روز از نو من همیشه با محبت باهاش حرف میزنم اما خوب بعضی وقتها عصبانیم میکنه و من مجبورم براش قیافه بگیرم من خیلی خسته میشم بعد اینکه از محل کارم میام خونه.
پاسخ: ممکن است که همسرتان ، بسیاری از اشتباهاتی را که شما فرموده اید ، اصلا ندانند ؛ لازم است که شما به ایشان یاد بدهید وانتظار نداشته باشید که خود ایشان بلد باشند
برای آنکه بتوانید رفتارهای اشتباه همسرتان را اصلاح کنید ، و مهمتر از همه بتوانید شیوه محبت کردن را به ایشان یاد بدهید به روشی که عرض می کنم عمل کنید .
فکر کنید و ببینید که مهمترین و در عین حال ساده ترین خواسته ای که از همسرتان دارید و انجام آن برای همسرتان آسان است و اگر از او بخواهید ، قاعدتا انجام خواهد داد ،چیست . ( مثلا هر زمان که از سر کار می آیی همدیگر را در آغوش بگیریم و ببوسیم یا ... ). دقت کنید که یک خواسته ی ساده و بنیادین اگر چه ممکن است که تأثیر ابتدایی آن کم باشد ، اما می تواند به مرور مشکل را حل کند ( مثلا اگر ایشان ابراز محبت بدنی به شما نمی کنند ، با در آغوش گرفتن وبوسیدن شما ، این کار را یاد می گیرد ) .
فرصتی را با همسرتان خلوت کنید . مثلا بگویید «می توانی چند دقیقه به حرفهایم گوش کنی ؟ » . سعی کنید که موقعیتی کاملا عاطفی بر قرار کنید ( مثلا دستهای او را در دست بگیرید و ..) . ابتدا از ایشان بپرسید که آیا از شما خواسته یا انتظاری دارند ؟ بعد از این که ایشان گفتند ، شما خواسته ی خود را به ایشان بگویید .
نکته ی بسیار مهم این است که وقتی همسرتان خواست شما را انجام داد ، هم از او تشکر کنید و هم احساس خود را از بابت انجام شدن آن کار به همسرتان منتقل کنید که ایشان هم از تأثیر کارش در گرم شدن زندگی اطلاع پیدا کند و هم به انجام آن ترغیب شود.
دقت کنید که چنین جلسه ای باید هرچند وقت یک بار تشکیل گردد و شما خواسته های خود را به تدریج به ایشان بگویید.
پاسخ: ممکن است که همسرتان ، بسیاری از اشتباهاتی را که شما فرموده اید ، اصلا ندانند ؛ لازم است که شما به ایشان یاد بدهید وانتظار نداشته باشید که خود ایشان بلد باشند
برای آنکه بتوانید رفتارهای اشتباه همسرتان را اصلاح کنید ، و مهمتر از همه بتوانید شیوه محبت کردن را به ایشان یاد بدهید به روشی که عرض می کنم عمل کنید .
فکر کنید و ببینید که مهمترین و در عین حال ساده ترین خواسته ای که از همسرتان دارید و انجام آن برای همسرتان آسان است و اگر از او بخواهید ، قاعدتا انجام خواهد داد ،چیست . ( مثلا هر زمان که از سر کار می آیی همدیگر را در آغوش بگیریم و ببوسیم یا ... ). دقت کنید که یک خواسته ی ساده و بنیادین اگر چه ممکن است که تأثیر ابتدایی آن کم باشد ، اما می تواند به مرور مشکل را حل کند ( مثلا اگر ایشان ابراز محبت بدنی به شما نمی کنند ، با در آغوش گرفتن وبوسیدن شما ، این کار را یاد می گیرد ) .
فرصتی را با همسرتان خلوت کنید . مثلا بگویید «می توانی چند دقیقه به حرفهایم گوش کنی ؟ » . سعی کنید که موقعیتی کاملا عاطفی بر قرار کنید ( مثلا دستهای او را در دست بگیرید و ..) . ابتدا از ایشان بپرسید که آیا از شما خواسته یا انتظاری دارند ؟ بعد از این که ایشان گفتند ، شما خواسته ی خود را به ایشان بگویید .
نکته ی بسیار مهم این است که وقتی همسرتان خواست شما را انجام داد ، هم از او تشکر کنید و هم احساس خود را از بابت انجام شدن آن کار به همسرتان منتقل کنید که ایشان هم از تأثیر کارش در گرم شدن زندگی اطلاع پیدا کند و هم به انجام آن ترغیب شود.
دقت کنید که چنین جلسه ای باید هرچند وقت یک بار تشکیل گردد و شما خواسته های خود را به تدریج به ایشان بگویید.
منبع:
تبیان
نظر کاربران
هیچ وقت درست نمی شن این مردای این شکلی من از همه راهها پیش رفتم هیچ وق ادم نمیشن من سیزده سال از ازدواجم میگذره ..خیلی مشاوره رفتم و هر روشی از صحبت کردن و بقیه روشها استفاده کردم ولی فقط خودمو خسته کردم ،،، بنظر من باید فقط بی خیال شد بله خیلی سخته ابزار بودن... بعضی ها هم شانسشون اینجوریه مردا همه شون ادم نیستن درصد کمی شون انسانن
واقعا
بله منم موافقم مردا خیلی بی انصاف و خودخواهن مخصوصا وقتی هیچ چیزی نبودن و ما خانوما آدمشون کردیم الان برامون قلدوری میکنن تنها راهش بی محلی اصلا حسابشون نکنید فکر نکنید مردی خونس دست پیشو داشته باشین حالا شما به عنوان ابزار بهش نگاه کنید من که بعده ۱۸ سال زندگی حالم ازش بهم میخوره ولی یاد گرفتم اونی که تو خونس مرد نیست یه کارگره یه ابزاره برای رفاه از لحاط مادی اصلا به چشم همسر نگاه نمیکنم چون ایشون اصلا محبت نمیکنه
آره واقعا من هم نه ماهه عروسی کردم همسرم فقط همه زندگیش مادرش شده به من اهمیت نمیده خیلی بهش محبت می کنم اما فایده ای نداره اگه مادرش هزار بار هم زنگ بزنه جوابشو میده اما جواب تلفن های منو نمیده حتی بعد سرکارش مستقیم میره خونه مادرش و آخر شب میاد منو جلو خانوادش تحقیر می کنه میاد خونه وقتی شام نباشه داد و بی داد می کنه مت هر چی باهاش حرف می زنه اصلا توجه بهم نمی کنه فقط موقع رابطه اونم در حد کم خوب میشه خدایا خسته شدم به امیدی شوهر کردم آخه چرا ما خانما باید چوب خودخواهیا مردا را بخوریم خوب وظیفشونه برند کار کنند می خواستند زن نگیرند ما خانما شدیم فقط کلفت مردا بعدش هم ازشون فحش بخوریم نمیدونم چرا شوهرا گیر میدند به خانواده زناشون بعدشم تا کی میخواند به حرفای خاله زنکیا مادرشون گوش بدند واقعا خسته شدم دیگه دارم از زندگیم نا امید میشم
پاسخ ها
واقعا همشونن همین هسن متاسفم خیلی بدن
وااااااااای عزیزم بایدم دلشکسته باشی من که شوهرم همین حالت بود سه سال زندگی کردم و بعدش طلاق گرفتم خودم راحت کردم الانم خیلی خواستگار دارم،ولی هیچوقت دیگه شوهر نمیکنم مجردی وعشقه،فقط یه پیشنهادهیچوقت بچه دارنشوبابچه زندگیت بدترمیشه این دروغه که شوهر خوشبختی میاره وبچه اشتباهه محضه یه زمانی شوهرکردن خوب بودپسرای امروزی افتضاحنددختراراحمال خودشون کردند.....
منم امشب با شوهرم دعوام شد میگه اولویت من خانوادم هستند مامانش نمیذاره ما زندگی کنیم خدا نگذره ازش نمیدونم چرا شانس نداشتم یه آدم بی عقل افتاد تو زندگیم شوهرم خبر می بره میاره همیشه مامانش میره پشت سر من دروغ در میاره امشب آرزوی مرگ مامانشا کردم
دقیقا زندگی نامه منو داری من 7 سال ازدواج کردم یه بچه دارم ادم نشده خیلی بی احساس حتی شبا هم بغلم نمیکنه فقط موقع رابطه جنسی میاد سمتم حتی بارها شده خودم رفتم سمتش ولی اون شبیه یه چوب خشک هیچ احساسی به خودش نشون نمیده ولی تو رابطه هیچ مشکلی ندارم ادم گرمیه فقط فقط تو رابطه خوبه
پاسخ ها
آره واقعا ما بخاطر بچه هامون باید بسوزیم و بسازیم چون خودم بچه ی طلاقم و میدونم طلاق چه لطمه بزرگی به زندگی بچه وارد میکنه.لعنت به این زندگی
خوشبحالت که طلاق گرفتی و بیشتر خوشبحالت که بچه نداری.من هرروز افسوس میخورم که چرا بچه دار شدم.خیییلی خودمو با بچه و خونه داری داغون کردم.واسه مردی که اندازه خر هم نمیفهمه تا کی قراره زندگیامون اینجور بمونه؟
همتونا درک می کنم دقیقا مثل من شوهرم حتی جلوی جاریم منو کوچیک می کنه جاریما تو سرم می زنه اما برادر شوهرم این قدر زنشا میخواد که دلم واسه خودم می سوزه که چرا مگه شوهر من با اون بردار نیستند چرا چرا چرا چرا هی هی واقعا بچه ها اگه مادر شوهر همه عروسا بمیرند خوشبختند هر چی بدبختیه از مادر شوهراست منم شوهرم واسه رابطه جنسی فقط میخوادم کارشا که کرد دوباره بر می گرده سر نقطه اول ،،،،،، همش درگیر خانوادشه شوهرم دلم می سوزه
منم ۴ ساله ازدواج کردم شوهرم خیلی مطیع مادرش بود جوری که یه روز خوش نداشتم و مدام مادرش و خاهراش مارو به جون هم مینداختن.بعد ۳ سال ناخاسته باردار شدم.البته واسه من ناخاسته بود ولی بعدا فهمیدم که بچه دار شدنمون خاسته ی خودش و مادرش بوده و من اصلا از این موضوع بی خبر بودم.خلاصه بعد اینکه فهمیدم باردارم دلم راضی نشد بندازمش از طرفی بعد ۳ سال عقد هنوز خونه ی بابام بودم و از حرفا و کنایه های فامیل خسته شده بودم گفتم بلکه این بچه بیاد و زندگیم درست بشه خانوادش سر عقل بیان دیگه باهام لج نکنن.بزرگترین اشتباه زندگیمم بچه دار شدنم بود.وقتیکه زایمان کردم حتا دریغ از یه ی سوپ که مادرشوهرم برام درست کنه.هرروز میومد خونمون به مامانم میگفت اینو درست کن بده بخوره اون کارو کن.خودش واسم هیچ کاری نمیکرد.حتا تولد پسرم یه جوراب هم نخریدن براش چه مادرش چه خاهراش.شوهرمم هرچی بهش میگفتم انقد دنبال مامانت و خاهرات نباش یذره به فکر زندگیه خودمون باش ولی گوش نمیکرد اونا شوهرمو تو مشتشون داشتن.تازه بعد از زایمانم شوهرم بدتر شد. دیگ منو کمتر با خودش میبرد بیرون تو خونه بمن و بچه اصلا توجه نمیکرد تا اینکه پسرم یک سالش شد و شوهرم کارش به جایی رسیده بود که چند روز چندروز منو پسرمو تنها میزاشت و نمیومد خونه.منم دیگه زدم به سیم اخر تموم وسیلهامو جمع کردم و رفتم خونه بابام.کل جهیزیمو بردم.بابامم خیلی پشتم بود.حدود ۴ ماه با پسرم خونه بابام بودم.خانوادش حتا یه زنگ نزدن که بگن واسه چی اینکارو کردی.خلاصه بعد ۴ ماه اومد و من بخاطر بچم یه فرصت دیگ بهش دادم ولی شرط و شروط براش گزاشتم.قرار شد از اون شهر بریم یه شهر دیگه زندگی کنیم و اینکارم کردیم.الان یه شهر دور از خانوادش زندگی میکنیم همه چی الان خوبه ولی اخلاقش اصلا عوض نشده.اصلا به من و پسرم توجه نمیکنه.وقتی از سرکار میاد فقط جلو تلوزیونه اصلا با ما حرف نمیزنه پسرمم که میره طرفش یا سرش داد میزنه یا هلش میده اونور. نمیدونم چیکار کنم.فک میکردم اگ از خانوادش دورش کنم همه چی درست میشه.ولی همون گوهی که بود هست.پیش خودم گفتم پسرم که ۴/۵ سالش شد ازش طلاق میگیرم.البته یادم رفت بگم من تو این ۴ سال ۴ بار درخاست طلاق دادم ولی باز دوباره بخشیدمش.الان فقط عشقم پسرمه و فقط به امید اون زندگی میکنم دیگ هیچ علاقه ای بهش ندارم و نمیتونم بخاطر سختیایی که بهم داده ببخشمش
دقیقا مادرشوهرای بی انصاف مثل مادر شوهر من آدم کثیفیه دروغگو