قصه برای کوچولوها، این داستان چشمه سحرآمیز
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آمیز رسید.
روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ خرگوش کنجکاوی زندگی می کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه ای سحر آمیز رسید.
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد .
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود .
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم .
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم . آری راز چشمه اعتماد بود .
خرگوش می خواست از چشمه آب بنوشد که ناگهان زنبوری خود را به خرگوش رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می شود.
اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه ی یک مورچه، کوچک شد.
خرگوش خیلی ناراحت شد و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم .
زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی.
خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟
زنبورگفت : توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه جادو رسیدند.
خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم ؟
زنبور گفت : تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی.
خرگوش شروع به خواندن معما کرد .
معمای اول این بود: آن چیست که گریه می کند اما چشم ندارد ؟
خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر است .
با گفتن این حرف خرگوش ، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آنها داخل یک راهرو شدند ولی اتنهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود .
معما این بود: آن چیست که جان ندارد ولی دنبال جاندار می گردد؟
خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.
با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد .زنبور به خرگوش گفت : تو باید به درون غار بروی . خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه ای دید که شبیه چشمه جادویی بود.
زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور تشکر کرد.
زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی ؟
خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می کردم و چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می نوشیدم .
من یاد گرفتم که به نصیحت دلسوزانه بزرگتران توجه کنم و به حرف آنها اعتماد کنم تا دچار مشکلی نشوم . آری راز چشمه اعتماد بود .
منبع:
کودکان
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼