حرف های درگوشی با مامان باباها (۲)
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه میکرد، به دستشویی میرفتم، در را میبستم، نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم که آنها بچه هستند و بچهها اشتباه میکنند، مثل خودم.
یادداشتهایی که بچههایم برای من مینویسند خیلی عزیزند. چه زمانی که خرچنگقورباغه با یک ماژیک روی کاغذهای یادداشت مینویسند و چه زمانی که روی کاغذهای خطدار خوشنویسی کرده باشند. اما بهار گذشته شعری که از دختر بزرگم در روز مادر گرفتم مرا عمیقاً تحتتأثیر قرار داد. خط اول نفسم را گرفت و اشکهای گرم روی گونههایم غلتید: «مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» میدانید؟ هیچوقت اینطور نبوده. در مطلب قبل توضیحاتی درباره گرفتاری های والن و نحوه برخورد با کودکان را مطرح کردیم. در ادامه مواردی دیگر را می خوانیم:
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه میکرد، به دستشویی میرفتم، در را میبستم، نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم که آنها بچه هستند و بچهها اشتباه میکنند، مثل خودم.
بهتدریج، ترسی که زمانی در چشمان فرزندانم دیده بودم فروکش کرد و از بین رفت و خدا را شکر، من تکیهگاه آنان در روزهای سختی شدم، به جای اینکه دشمنی باشم که از آن فرار کنند و پنهان شوند.
اتفاقی که زمان تمام کردن نسخهی اولیهی کتابم افتاد باعث این تحول ناگهانی در رفتار من شد. در آن لحظه، طعم مخرب زندگی و میل به فریاد زدن از ته دل را احساس کردم. روی فصلهای آخر کتابم کار میکردم که ناگهان کامپیوترم هنگ کرد. سه فصل ویرایششدهی کتابم جلو چشمانم محو شد. وقتی تلاش سراسیمه برای برگرداندن اطلاعات نتیجه نداد، از بکآپ تایم ماشین استفاده کردم، ولی آن هم جواب نداد. وقتی فهمیدم که نمیتوانم آن سه فصل را برگردانم، میخواستم بزنم زیر گریه، میخواستم طغیان کنم.
اما وقت نداشتم، چون باید میرفتم بچهها را از مدرسه بردارم تا به تمرین شنای گروهی برسند. سعی کردم بر خودم مسلط باشم، خیلی آرام لپتاپم را بستم و به خودم گفتم که مشکلاتِ خیلی بزرگتری از دوبارهنویسی سه فصل کتابم ممکن بود پیش بیاید. سپس به خودم گفتم که الآن هیچ کاری از دست من برنمیآید.
وقتی بچهها سوار ماشین شدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده. وقتی صورت رنگپریدهی مرا دیدند، پرسیدند: «چی شده، مامان؟»
باید داد میزدم: «یکچهارم کتابم محو شد.» دلم میخواست مشت بزنم به فرمان، چراکه نشستن در ماشین آخرین چیزی بود که میخواستم انجام بدهم. به جای بردن بچهها به کلاس شنا، چلاندن مایوهای خیس، شانه کردن موهای گرهخورده، شام درست کردن، سیم کشیدن به ظرفهای کثیف و خواباندن بچهها، میخواستم بنشینم و کتابم را درست کنم.
ولی خیلی آرام جواب دادم: «الآن حرف زدن برام خیلی مشکله. قسمتی از کتابم پاک شده و نمیخوام دربارهاش صحبت کنم چون الآن خیلی مستأصلم.»
دختر بزرگم به نمایندگی از هر دو گفت: «ما متأسفیم.» و بعد، انگار میدانستند من احتیاج به آرامش دارم تمام راه ساکت بودند. روز گذشت و من از همیشه بیشتر ساکت بودم، داد نزدم و سعی کردم به مسألهی کتابم فکر نکنم.
شب، دختر کوچکم به خواب رفته بود و من کنار دختر بزرگم نشسته بودم تا با هم صحبت کنیم.
دخترم با صدای آرام پرسید: «فکر میکنی میتونی سرفصلهای گمشده رو برگردونی؟» و من زدم زیر گریه. نه برای سه فصل گمشده، میدانستم دوباره میتوانم بنویسمشان. این عکسالعملی به خستگی از نوشتن و ویرایش کتابم بود. به آخر کار نزدیک شده بودم و از بین رفتنِ ناگهانیاش ناامیدکننده بود.
دخترم دستش را دراز کرد و موهایم را آرام نوازش کرد. او به من قوتقلب داد: «کامپیوترها میتونند ناامیدکننده باشند. میتونی به دستگاه تایم ماشین نگاه کنی ببینی میشه بکآپ رو برگردونی.» و در آخر گفت: «مامان، تو میتونی. تو بهترین نویسندهای هستی که من میشناسم و من هرطوری هست کمکت میکنم.»
زمانی که من به دردسر افتاده بودم او پشت من بود؛ مشوقی صبور و مهربان که زمانی که به زمین افتاده بودم به فکر ضربه زدن نبود. اگر من همیشه در حال داد زدن بودم هیچوقت ممکن نبود فرزندم این جواب همدلانه را بیاموزد، چراکه داد زدن ارتباط را خاموش میکند، همبستگیها را از بین میبرد و آدمها را به جای اینکه به هم نزدیک کند از هم جدا میکند.
«مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» دخترم برای من نوشته که من زمانِ سختی را پشت سر گذاشتهام و به آن مفتخر نیستم، ولی من از او یاد گرفتم و به زبان خودش میگویم: امید برای دیگران هم وجود دارد.
مسألهی مهم این است که برای داد نزدن هیچوقت دیر نیست.
مسألهی مهم این است که هر اتفاقی که دیروز افتاده گذشته است، امروز روز جدیدی است.
مسألهی مهم این است که بچهها میبخشند. مخصوصاً اگر ببینند کسی که دوستش دارند سعی دارد تغییر کند.
مسألهی مهم این است که زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که بخواهی دربارهی کورنفلکس روی زمین ریختهشده و کفشهای جابهجا شده ناراحت بشوی.
امروز میتوانیم راهحل صلحطلبانه را انتخاب کنیم و در این راه میتوانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که صلح پل میسازد، پلهایی که ما را در مواقع سختی به جلو هدایت میکند.
در مواقعی که خستگی زیاد و غر زدن مداوم مرا کلافه میکرد، به دستشویی میرفتم، در را میبستم، نفس عمیق میکشیدم و به خودم میگفتم که آنها بچه هستند و بچهها اشتباه میکنند، مثل خودم.
بهتدریج، ترسی که زمانی در چشمان فرزندانم دیده بودم فروکش کرد و از بین رفت و خدا را شکر، من تکیهگاه آنان در روزهای سختی شدم، به جای اینکه دشمنی باشم که از آن فرار کنند و پنهان شوند.
اتفاقی که زمان تمام کردن نسخهی اولیهی کتابم افتاد باعث این تحول ناگهانی در رفتار من شد. در آن لحظه، طعم مخرب زندگی و میل به فریاد زدن از ته دل را احساس کردم. روی فصلهای آخر کتابم کار میکردم که ناگهان کامپیوترم هنگ کرد. سه فصل ویرایششدهی کتابم جلو چشمانم محو شد. وقتی تلاش سراسیمه برای برگرداندن اطلاعات نتیجه نداد، از بکآپ تایم ماشین استفاده کردم، ولی آن هم جواب نداد. وقتی فهمیدم که نمیتوانم آن سه فصل را برگردانم، میخواستم بزنم زیر گریه، میخواستم طغیان کنم.
اما وقت نداشتم، چون باید میرفتم بچهها را از مدرسه بردارم تا به تمرین شنای گروهی برسند. سعی کردم بر خودم مسلط باشم، خیلی آرام لپتاپم را بستم و به خودم گفتم که مشکلاتِ خیلی بزرگتری از دوبارهنویسی سه فصل کتابم ممکن بود پیش بیاید. سپس به خودم گفتم که الآن هیچ کاری از دست من برنمیآید.
وقتی بچهها سوار ماشین شدند، فهمیدند که اتفاقی افتاده. وقتی صورت رنگپریدهی مرا دیدند، پرسیدند: «چی شده، مامان؟»
باید داد میزدم: «یکچهارم کتابم محو شد.» دلم میخواست مشت بزنم به فرمان، چراکه نشستن در ماشین آخرین چیزی بود که میخواستم انجام بدهم. به جای بردن بچهها به کلاس شنا، چلاندن مایوهای خیس، شانه کردن موهای گرهخورده، شام درست کردن، سیم کشیدن به ظرفهای کثیف و خواباندن بچهها، میخواستم بنشینم و کتابم را درست کنم.
ولی خیلی آرام جواب دادم: «الآن حرف زدن برام خیلی مشکله. قسمتی از کتابم پاک شده و نمیخوام دربارهاش صحبت کنم چون الآن خیلی مستأصلم.»
دختر بزرگم به نمایندگی از هر دو گفت: «ما متأسفیم.» و بعد، انگار میدانستند من احتیاج به آرامش دارم تمام راه ساکت بودند. روز گذشت و من از همیشه بیشتر ساکت بودم، داد نزدم و سعی کردم به مسألهی کتابم فکر نکنم.
شب، دختر کوچکم به خواب رفته بود و من کنار دختر بزرگم نشسته بودم تا با هم صحبت کنیم.
دخترم با صدای آرام پرسید: «فکر میکنی میتونی سرفصلهای گمشده رو برگردونی؟» و من زدم زیر گریه. نه برای سه فصل گمشده، میدانستم دوباره میتوانم بنویسمشان. این عکسالعملی به خستگی از نوشتن و ویرایش کتابم بود. به آخر کار نزدیک شده بودم و از بین رفتنِ ناگهانیاش ناامیدکننده بود.
دخترم دستش را دراز کرد و موهایم را آرام نوازش کرد. او به من قوتقلب داد: «کامپیوترها میتونند ناامیدکننده باشند. میتونی به دستگاه تایم ماشین نگاه کنی ببینی میشه بکآپ رو برگردونی.» و در آخر گفت: «مامان، تو میتونی. تو بهترین نویسندهای هستی که من میشناسم و من هرطوری هست کمکت میکنم.»
زمانی که من به دردسر افتاده بودم او پشت من بود؛ مشوقی صبور و مهربان که زمانی که به زمین افتاده بودم به فکر ضربه زدن نبود. اگر من همیشه در حال داد زدن بودم هیچوقت ممکن نبود فرزندم این جواب همدلانه را بیاموزد، چراکه داد زدن ارتباط را خاموش میکند، همبستگیها را از بین میبرد و آدمها را به جای اینکه به هم نزدیک کند از هم جدا میکند.
«مهمترین چیز دربارهی مامانم اینه که … همیشه پشت من وایساده، حتی وقتی دردسر درست میکنم.» دخترم برای من نوشته که من زمانِ سختی را پشت سر گذاشتهام و به آن مفتخر نیستم، ولی من از او یاد گرفتم و به زبان خودش میگویم: امید برای دیگران هم وجود دارد.
مسألهی مهم این است که برای داد نزدن هیچوقت دیر نیست.
مسألهی مهم این است که هر اتفاقی که دیروز افتاده گذشته است، امروز روز جدیدی است.
مسألهی مهم این است که بچهها میبخشند. مخصوصاً اگر ببینند کسی که دوستش دارند سعی دارد تغییر کند.
مسألهی مهم این است که زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که بخواهی دربارهی کورنفلکس روی زمین ریختهشده و کفشهای جابهجا شده ناراحت بشوی.
امروز میتوانیم راهحل صلحطلبانه را انتخاب کنیم و در این راه میتوانیم به فرزندانمان یاد بدهیم که صلح پل میسازد، پلهایی که ما را در مواقع سختی به جلو هدایت میکند.
منبع:
شبکه آفتاب
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼