نی نی بان: همیشه عاشق کودکان بوده ام و تازگیها از اینکه کمی نسبت به آنها بی حوصله شده ام ، برای خودم احساس نگرانی می کنم . بچه ها از سر و کولم بالا می رفتند و خواسته های غیر معقولی را که جرئت نمی کردند با پدر و مادرشان مطرح کنند به من می گفتند . این روزها شاید بچه ها هم این گارد غیر قابل معاشرتی بودن جدید مرا می بینند و ...بگذریم ...
در تربیت پدر و مادرهای ما وما و بچه های ما و بچه های آنها و ...همیشه یک امر مهم مد نظر بوده وهست و با اصرار هرچه تمام تر تمام کاستی ها و اشتباهات و خوبی ها و اتفاقات را گردن آن انداخته اند : " عشق "
پدر و مادر من عاشق من هستند .پدربزرگ و مادر بزرگم عاشق پدر و مادرم بودند و من عاشق فرزندانم خواهم بود و...
فرض کنید پدرمن ( فرزند ) یک آدم کاملا ماتریالیست است و مادرم یک زن مذهبی - سنتی ...پدر عاشق منست و دوست دارد مثل او فکر کنم ، اندیشیدن آزاد را برایم همان می داند که خودش می بیند . مادر هم همینطور و هیچ کدام قبول ندارند که عشقشان کمتر از دیگری ست و کمتر حق دارند . هرکدام برایم آرزوهایی داشته اند و دارند . پدری دوست دارد فرزندش ثروتمند شود چون خودش نبوده مادر دوست دارد دخترش پزشک شود چون خودش به رشتهء پزشکی علاقه داشته ولی نتوانسته آن را ادامه دهد و همهء پدر و مادرها فرزندانشان را مسئول تحقق بخشیدن به آرزوهایشان می دانند و باور دارند که راه درست همان راهی ست که به آرزوها و خواسته ها و برآوردن کاستی های آنها منجر می شود . این یعنی استفاده کردن از یک شخص دیگر برای رسیدن به خواسته های شخصی خودمان . برای استفاده کردن از یک آدم دیگر می بایست بی رحم و بی منطق بود . و امکان ندارد که آدم عاشق کسی باشد و همزمان هم نسبت به او بی رحم باشد پس ما عاشق خودمان هستیم .
من و شما هم همینطوریم ، مثل پدر و مادرهایمان ، بارها از هم سن و سالهایم شنیده ام که می گویند : دوست دارم بچه ام را جوری بزرگ کنم که فلان جور و بهمان جور باشد ، که فلان کار را دوست داشته باشد ، که فلان جور راجع به فلان چیز فکر کند و ...یکی نیست به آنها بگوید مگر تو کی هستی که تصمیمات به این مهمی بگیری ؟ تو خودت یک تارگت ( هدف ) هستی و هیچ چیز دیگر هم نیستی . فرزند تو هم همین است .هدفی که قرار است کسی و چیزی باشد و تو فقط می بایست مانعی برای این کسی و چیزی شدن نباشی و اگرعاشقش هستی آرزوهایت را بر او تحمیل نکنی حالا چه با عشق باشد چه با زور !
باید عاشق کودک بود ، ولی به خاطر خود عشق ، باید عاشق روح " کودک بودن" شد . زیرا کودک یعنی زندگی . اگر مفاهیم و اعتقاداتت را به کودکت بدهی او را ، این روح زندگی ، را نابود کرده ای ، جای آن که بگذاری بذری که کاشته شده رشد کند ، با انواع و اقسام روشهای آزمایشگاهی و مصنوعی و زشت بذر میوه را به چیزی دیگر تبدیل کردی که ماهیتش نیست وهمهء این کارهای خجالت آور را زیر پوشش " عشق " به فرزندت انجام دادی . عشق یعنی حرمت ، یعنی به خواست کائنات احترام بگذاری که هر آنچه قرار است بشود ، بشود . اگر عاشق او هستی دخالت نمی کنی . می گذاری خودش بجوید و بطلبد . با بکن و نکن های بی معنیت سر راهش قرار نمی گیری . نباید جریان و روند حرکت او را مختل کنی . خودت عصیان نکردی و نمی گذاری او هم این کار را انجام دهد . در صورتیکه عصیان نشانه هوشمندی ست . کودکی که هرچیزی را به او می گویند گوش می کند ، می پذیرد و کاملا منفعل عمل می کند ذکاوت ندارد . ممکن است این فرزند هوشمند شما به واسطه عصیانگریش مورد احترام بزرگترها نباشد ، خب چه می شود ؟ مثلا آدمی که تو خودت توی دلت فحشش می دهی و از تحمل کردنش در عذابی چه لزومی دارد کودکت احترامش را رعایت
کند ؟ بچه ها بد و خوب را می شناسند و تا وقتی که چیزی از خارج بر آنها تحمیل نشود به طور غریزی بد و خوب را از هم تشخیص می دهند . بگذارید خودش انتخاب کند که با چه کسی چطور رفتار کند . رفتار درست را به او یاد بدهید ولی چیزی را که دروغ است به او تحمیل نکنید .
چرا کودک مقلد را جامعه تحسین می کند ؟ چرا کودک باید تاریخ مردان بزرگ را یاد بگیرد و فکر کند که باید مثل آنها باشد ؟ مگر می شود دیگری بود ؟ مگر خود تو می توانستی دیگری باشی ؟ کودک را در دنیایش رها کنید باور کنید " تارزان " بار نمی آید ! هر چیزی را که از جنس عشق است به او بیاموزید و بعد از سر راهش کنار روید . مطمئن باشید یک وحشی غیر متمدن نخواهد شد !
به او احترام بگذارید و آن وقت با عشق و احترام موجب می شوید که راه درست را برود ، وادارش نکنید از روی ترس راه درست را برود . نگذارید معنی ترس را بداند . نگذارید مثل خودتان یک نسخهء کپی شده ناقص از چیزی باشد که برایش خواسته اند .
احترام گذاشتن را به او یاد بدهید ولی نه احترام گذاشتن به جنگجویان و رهبران و سیاستمداران . مگر اینها چه کرده اند جز خشونت ؟ حرمت عاشق و سالک را به او بیاموزید . اینها چیزهایی هستند که او را راه می برند . بگذارید در رویا زندگی کند . مگر ما که به زور به واقعیت برگشتیم رویا نداشتیم ؟ مگر آن موقع لذت بیشتری نمی بردیم ؟ مگر برای یکی از آن لحظه ها دلمان غش نمی رود ؟ پس چرا می خواهیم اینها را به زور از او بگیریم ؟
می گویند رقابت کن ، یعنی این چیزی که هستی نباش و دیگری بشو !او را مقایسه نکن ، ما مسابقهء دو نمی دهیم که یکی جلوتر باشد و یکی عقب تر ، کودک را مجبور نکنید هل بدهد . جاه طلبی و هدف چیزهای ابلهانه ای هستند . ، مذهب خطرناک است چرا که ترس از بهشت و دوزخ چیز بدی ست . میل رسیدن به پاداش و ترس ماندن در بی چیزی هر دو خطرناک و موهشند . بگذارید خودش تمیز بدهد و ببیند . نگذارید با چشمهای شما به دنیا نگاه کند . با قول " اوشو "* ترس ترسناکترین چیزهاست . او را نترسانید تا موجود کاملی بشود !
* این متن را بعد از خواندن یکی از مقالات " اوشو " در مجله تایمز نوشتم . متاسفانه نسخه اینترنتی آن را پیدا نکردم که لینک بدهم .
** لغت پداگوژیکی را از آموزه های ماکارنکو ( استاد مسلم تعلیم و تربیت ) آموخته ام