داستان خیلی کوتاه کودکانه، گربه من

برفی از تعریف من خوشش آمد، چون با خوشحالی محکم به گلوله‌ برفی چنگ زد. یک دفعه دانه‌های برف به اطراف پاشیده شد، که بیشتر آنها توی صورت و چشم برفی رفت.
برفی از تعریف من خوشش آمد، چون با خوشحالی محکم به گلوله‌ برفی چنگ زد. یک دفعه دانه‌های برف به اطراف پاشیده شد، که بیشتر آنها توی صورت و چشم برفی رفت. باور کنید برفی واقعاً یک گلوله برفی شده بود.
اسم گربه‌ من «برفی» است، چون مثل برف سفید است.
این روزها که برف باریده برفی خیلی خوشحال است. گلوله‌های برف را قِل می‌دهد و به آنها چنگ می‌زند. صبح که مشغول‌ بازی بود، گفتم: «برفی! برفی!»
برفی در حالی‌که تندتند نفس می‌زد، نگاهم کرد. من ادامه دادم: «برفی تو مثل یک گلوله برفی هستی؛ گلوله‌ای برفی با دو چشم قشنگ!»
برفی از تعریف من خوشش آمد، چون با خوشحالی محکم به گلوله‌ برفی چنگ زد. یک دفعه دانه‌های برف به اطراف پاشیده شد، که بیشتر آنها توی صورت و چشم برفی رفت. باور کنید برفی واقعاً یک گلوله برفی شده بود.
یک گلوله برفی عصبانی که میومیو می‌کرد.

داستان: فریبرز لرستانی «آشنا»

24005
کد: 144906
مشاوره ویدیویی
ارسال نظر
*پر کردن قسمت هایی که ستاره دارد ضروری است.
captcha