دوستی برای کودکان، دو داستان تاثیرگذار
یکی از بهترین روش ها برای آموزش به کودکان تعریف انواع داستان ها برای آن ها است.
یکی از بهترین روش ها برای آموزش به کودکان تعریف انواع داستان ها برای آن ها است. داستان در مورد دوستی از انواع قصه های زیبا و پرمحتوی برای کودکان است و شما می توانید این قصه شنیدنی را برای بچه ها تعریف کنید و آن ها را با مفهوم دوستی و دوست یابی آشنا کنید.
داستان آموزنده برای کودکان از انواع قصه های شنیدنی و جالب است و این داستان ها در انواع مضامین مختلف نوشته شده اند. داستان در مورد دوستی و داستان کودکانه در مورد بهداشت از انواع داستان های آموزنده برای بچه ها هستند و شما می توانید این داستان ها را در منزل و یا مهدکودک برای بچه ها تعریف کنید.
داستان در مورد دوستی برای بچه ها
یکی از بهترین روش ها برای آشنا کردن بچه ها با مفهوم دوستی و دوست یابی تعریف کردن داستان در مورد دوستی برای آن ها است. در ادامه دو داستان در مورد دوستی برای بچه ها را مطالعه خواهید کرد که امیدواریم این داستان ها مورد توجه تان قرار بگیرند.
داستان اول ( داستان در مورد دوستی برای کودکان )
سر ظهر بود و توی باغ وحش، حیوانات در حال استراحت بودند و آروم با هم حرف می زدند. فیل گفت این قفس خالی برای کیه؟ گوزن گفت حتما برای یک حیوون خیلی بزرگه چون قفسش از قفس من بزرگتره.خرس گفت هر کی باشه من ازش بزرگترم اینو یادتون بمونه. شیر غرشی کرد و گفت: چقدر حرف می زنید ساکت باشید بگذارید یک ساعت بخوابم از صبح، تماشاچیا خیلی خسته ام کردند. ناگهان در باغ وحش باز شد و آدمها با یه حیوون جدید اومدن اونا یه زرافه با خودشون آورده بودن زرافه وارد قفس خالی شد نگاهی به خرس و شیر و گوزن و فیل انداخت. فیل از دیدن زرافه خوشحال شد چون زرافه حیوان بی آزاری بود. خرس از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست که زور خودش از زرافه بیشتره.
شیر از دیدن زرافه خوشحال شد چون می دونست زرافه با گردن بلندش توجه تماشاچیا رو بیشتر به خودش جلب می کنه و اون بیشتر می تونه استراحت کنه.
اما گوزن از زرافه خوشش نیومد. اون با خودش فکر کرد زرافه ممکنه با بقیه انقدر دوست بشه که دیگه کسی به اون توجه نکنه.
گوزن، مدتی با زرافه بد رفتاری کرد. اما گاهی وقتها مجبور می شد با زرافه حرف بزنه. گاهی وقتها از غذای زرافه می خورد و گاهی وقتها تو قفس زرافه می رفت و با او بازی می کرد. گوزن بعد از یکی دو هفته فهمید با زرافه دوست شده اون بعدها متوجه شد اگر حسادت نداشته باشه، با هر کسی می تونه دوست بشه حتی اگه از اون قشنگتر و بزرگتر باشن.
داستان دوم ( داستان در مورد دوستی )
در یک دهکده ای دور افتاده دو تا دوست زندگی می کردند یکی از اونها جانسون و دیگری پیتر بود این دو تا از کودکی با هم بزرگ شده بودند ؛ آنقدر این دو دوست رابطه خوبی با هم داشتند که نصف اهالی دهکده فکر میکردند که این دو نفر با هم برادرند با این حال که هیچ شباهتی به هم نداشتند ؛ اما این حرف اهالی نشان از اوج محبتی بود که بین این دو نفر وجود داشت همیشه پیتر و جانسون راز دلشون رو به همدیگه میگفتند و برای مشکلاتشون با همدیگه همفکری میکردند و بالاخره یه راه چاره براش پیدا می کردند. اما اکثر اوقات جانسون این مسائل رو بدون اینکه پیتر بدونه با دوستای دیگه اش در میان میگذاشت وقتی پیتر متوجه این کار جانسون می شد ناراحت می شد اما به روش هم نمی آورد چون آنقدر جانسون رو دوست داشت که حاضر نبود حتی برای یک دقیقه تلخی این رابطه رو شاهد باشه؛ به خاطر همین احترام جانسون رو نگه می داشت و باز هم مثل همیشه با اون درد دل می کرد سالها گذشت و پیتر ازدواج کرد و رفت سر خونه زندگیش، اما این رابطه همچنان ادامه داشت و روز به روز عمیق تر می شد یه روز پیتر می خواست برای یه کار خیلی مهم با خانواده اش بره به شهر ، به خاطر همین اومد و به جانسون
گفت من دارم می رم به طرف شهر، اما اگه امکان داره این کیسه پول رو توی خونت نگهدار تا من از شهر برگردم جانسون هم پول رو گرفت و رفیقش رو تا دروازه خروجی بدرقه کرد ؛ وقتی داشت به خونه برمی گشت ، سر راه رفت پاتوق خودش و شروع کرد با دوستاش تفریح کردن هوا دیگه داشت کم کم تاریک می شد و جانسون با دوستاش می خواست خداحافظی کنه اما دوستاش گفتن هنوز که زوده چرا مثل هر شب نمی ری؟ اونم گفت که پولهای پیتر توی خونست و باید زودتر بره خونه و از پولها مراقبت کنه خلاصه خداحافظی کرد و رفت وقتی رسید خونه سریع غذاشو خورد و رفت توی اتاقش. پولها رو هم گذاشت توی صندوقش و گرفت تخت تخت خوابید. بی خبر از اتفاقی که در انتظارش بود بله درست حدس زدید.
چند نفر شبونه ریختن توی خونه و پولها رو با خودشون بردند جانسون صبح که از خواب بیدار شد متوجه این موضوع شد و از ناراحتی داشت سکته می کرد تمام زندگیش رو هم اگه می فروخت نمی تونست جبران پولهای دزدیده شده رو بکنه از ناراحتی لب به غذا هم نزد ؛ دم دمای غروب بود که دید صدای در میاد. در رو که باز کرد دید پیتر اومده تا پولها رو با خودش ببره وقتی جانسون ماجرا رو براش تعریف کرد، پیتر به جای اینکه ناراحت بشه و از دست جانسون عصبانی باشه، شروع کرد به خندیدن و گفت می دونستم ، می دونستم که بازم مثل همیشه نمی تونی جلوی زبونت رو بگیری اما اصلاً نترس. چون من فکرشو می کردم که این اتفاق بیافته به خاطر همین چند تا سکه از آهن درست کردم و توی اون کیسه ریختم و اصل سکه ها رو توی خونه خودم نگه داشتم و چون می دونستم که کسی از این موضوع با خبر می شه و تو به همه می گی که سکه ها پیش تو بوده ، خونه من امن تر از تو بود الآن هم اصلاً نگران و ناراحت نباش شاید از دست من و این رفتارم ناراحت بشی ، اما این درسی برات می شه که همیشه مسائلی رو که دیگران با تو در میون میگذارند توی قلبت محفوظ نگه داری و به شخص ناشناسی راز دلت رو بازگو نکنی سالها
گذشت و جانسون از اون اتفاق درس بسیار بزرگی گرفت اینکه راز دیگران مثل راز دل خودش می مونه و باید برای حفظ اون راز تلاش کنه همونطور که خودش از فاش شدن راز دلش ناراحت می شه دیگران هم از این موضوع امکان داره تحت تاثیر قرار بگیرند و چه بسا موجب سلب اطمینان و تیرگی در رابطه دوستی هم بشود.
منبع:
آرگا
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼