ضمیر ناخودآگاه کودکان، چگونه است؟
یکی از کارهای اشتباهی که ما بزرگ ترها انجام می دهیم این است که همیشه به کودکان مان به چشم یک فرد بزرگسال کوچک نگاه می کنیم.
ما پدر و مادرها معمولا از زمان تولد فرزندمان فقط به دنبال این هستیم که ببینیم آیا بچه ما غذایش را کامل خورده؟ خوابش کافی بوده؟ به اندازه ی کافی تلویزیون دیده، بازی کرده، اگر مریض است داروهایش را کامل خورده و هزار مورد دیگری که در همین زمینه هستند. اما خیلی کم پیش می آید که به این فکر کنیم که ذهن فرزند ما به چه شکلی دارد رشد می کند؟ شاید پدر و مادرهای خیلی کمی بین ما باشند که در کنار مواردی که در بالا گفته شد برروی نحوه ی عملکرد ذهن فرزند شان هم سرمایه گذاری کنند. ما در این مقاله می خواهیم با شما در رابطه با ذهن کودکان و ضمیرناخودآگاه آنها صحبت کنیم، پیشنهاد می کنیم که اگر دوست دارید فرزند موفق و شادی را پرورش بدهید ادامه ی این مقاله را از دست ندهید.
یکی از کارهای اشتباهی که ما بزرگترها انجام می دهیم این است که همیشه به کودکان مان به چشم یک فرد بزرگسال کوچک نگاه می کنیم، دوست داریم که مثل ما فکر کنند، تصمیم بگیرند و انتخاب کنند. اما غافل از آنکه حقیقت چیز دیگری است و نحوه ی عملکرد ذهن کودک مان با ما از زمین تا آسمان فرق می کند. داستان وقتی غم انگیزتر می شود که ببینیم فرزندمان شبیه به ما و یا حتی رفتاری که ما از او انتظار داریم، عمل نمی کند آن زمان است که وضع بدتر می شود چرا که ما در جبهه ی مخالف کودک مان قرار می گیریم و سعی می کنیم به شیوه های مختلف مثل تنبیه بدنی و یا روحی رفتار او را اصلاح کنیم.
دلیل این تفاوت ها این است که شیوه ی عملکرد ذهن یک کودک با ذهن یک فرد بزرگسال بسیار متفاوت است.
ذهن انسان ها دقیقا شبیه به یک کوه یخ است، ویژگی اصلی کوه یخ را هم که حتما می دانید؟ 90 درصد کوه یخ در زیر آب قرار می گیرد و فقط 10 درصد آن در بالای آب است. ذهن انسان هم دقیقا به همین صورت است، اگر بخواهیم ذهن یک انسان را به دو قسمت تقسیم کنیم باید بگوییم که 10 درصد ذهن ما از ضمیر خودآگاه و 90 درصد آن از ضمیر ناخودآگاه تشکیل شده است. ضمیر خودآگاه آن قسمت از ذهن ما است که با استفاده از آن قضایای پیرامون مان را استدلال می کنیم، در رابطه با آنها تصمیم می گیریم و در کل اراده ی ما از آنجا نشئت می گیرد. ضمیر ناخودآگاه آن قسمت از ذهن ما است که باعث می شود ما بسیاری از کارهای روز مره ی زندگی مان را بدون نیاز به فکر و استدلال انجام بدهیم، به عنوان مثال ما هیچ وقت درمورد نفس کشیدن مان فکر نمی کنیم و این کار همیشه به طور اتومات در طول حیات ما انجام می شود و یا موارد احساسی مثل این که زمانی که دست ما به جسم داغی اصابت می کند خیلی ناخودآگاه آن را عقب می کشیم. این قسمت از ذهن ما دقیقا همان قسمتی است که اعتقادات ما، پاسخ های خودکار جسم ما به عوامل بیرونی و عادت های ما در آنجا ذخیره می شود. این جا همان جایی است که نوع
واکنش های آتی ما به مسائل بیرونی ذخیره می شود، این که در مقابل چه مسئله ای چه واکنشی نشان بدهیم، این که بترسیم یا منطقی برخورد کنیم؟ این که خونسرد باشیم یا کنترل خودمان را از دست بدهیم و غیره.
در بین این ضمیر خودآگاه و ناخودآگاه قسمت دیگری وجود دارد که ما به آن ذهن نیمه هوشیار می گوییم. این قسمت از ذهن درست مثل یک فیلتر عمل می کند و از این طریق از ما محافظت می کند! ذهن نیمه هوشیار تمام داده های ورودی را دریافت می کند، آنالیز دقیقی برروی آن ها انجام می دهد و مشخص می کند که کدام یک از این داده ها می توانند به سمت ذهن ناخودآگاه بروند و کدام یک نمی توانند.
زمانی که کودکی متولد می شود ریتم امواج مغزی او تنها چند سیکل در ثانیه است و همان طور که کودک رشد می کند این سیکل هم افزایش پیدا می کند. هنگامی که نوزادی متولد می شود در ابتدای کار ابتدا عملکرد نیم کره ی سمت راست او شکل می گیرد و تکامل پیدا می کند، این بخش از مغز قسمتی است که به حواس ذهنی، خلاقیت، تخیلات، حافظه و بینش او بر میگردد.
زمانی که کودکی متولد می شود هیچ گونه منطق، شعور و فرآیندهای بازدارنده ای ندارد. تنها ترسی که یک کودک با آن متولد می شود، ترس از افتادن و ترس از صدای بلند است، بقیه ی ترس های کودک در طول زمان و براساس شناخت و ارتباطش با اطراف شکل می گیرد. کودک از لحظه ی دنیا آمدن تا تقریبا سن ۸ سالگی شروع به آموختن و شناخت محیط اطرافش می کند و در مغز او کتابخانه ای از این شناخت ها و بایدها و نبایدها شکل می گیرد، در این زمان است که کودک می فهمد که چه چیزهایی خوب و چه چیزهایی بد هستند و همین چیزهای خوب و بد فیلنامه ی زندگی او را برای آینده تشکیل می دهند. البته در این زمان هنوز کودک نمی تواند خوب را از بد تشخیص بدهد و این شناخت ها تنها منجر به داشتن احساسات خاص در موقعیت های مختلف زندگی در کودک می شوند.
بیاید با یک مثال این قضیه را روشن تر کنیم، فرض کنید کودک شما یکبار ترس از سگ را در زندگی اش تجربه کرده است. اگر بخواهیم بصورت علمی به این موضوع نگاه کنیم فرزند شما در این داستان و تجربه، سگ را شناخته، ترس را تجربه کرده و احساس ترس در مقابل این موضوع داشته است. در نتیجه، در ذهن او ثبت می شود که سگ موجود خطرناکی است و تو باید از او بترسی.
کودکان در این سن که فقط نیم کره ی سمت راست آنها در حال شکل گیری است و نیم کره ی سمت چپ آنها هنوز فعالیت خاصی ندارد، از دیگران حرف شنوی بسیاری دارند و در همین سال ها ضمیر ناخودآگاه آنها شکل می گیرد.
ذهن نیمه هوشیار کودک از سن هشت سالگی به بعد شروع به رشد می کند در نتیجه تا قبل از این زمان هرآنچه که کودک شما از شما و اطرافیانش می شنود، می بیند و احساس می کند مستقیما و بدون هیچ آنالیز و استنتاجی به ضمیر ناخودآگاه او منتقل می شود و حقایق مغز او را تشکیل می دهد. ضمیر ناخودآگاه انسان هیچ گاه نمی خوابد و به حالت استراحت هم نمی رود در نتیجه میزان اطلاعات بسیار زیاد و شگفت انگیزی در این دوران به مغز کودک منتقل می شود.
در این زمان از نظر کودک شما، شما مصداق درستی و خوبی هستید و هرآنچه را که شما به آنها بگویید به عنوان حقیقت و عمل درست می پذیرند و در ذهن آنها شکل می گیرد. بنابراین، تا سن هشت سالگی مغز کودک فقط در حال بارگیری اطلاعات است، در این زمان کودک تصمیم می گیرد که از ارتفاع بترسد یا نترسد، پول خوب است یا بد است، عشق زیبا است یا نیست. در واقع، این باورها از سمت اطرافیان به خصوص پدر و مادر کودک در زمانی که مغز او در حال شکل گیری است به او القا می شود چرا که تا سن هشت سالگی کودک قدرت مقایسه و نتیجه گیری درست را ندارد. بسیاری از اعتقادات بعدی کودک در همین دوران و با مشاهده ی اطرافش و تجربیاتی که دارد، شکل می گیرد.
بیاید بازهم با یک مثال این موضوع را روشن تر کنیم، فرض کنید کودک شما در خانواده ای بزرگ می شود که مدام به او گفته می شود که "اگر درست نخونی و نمره ی بیست نگیری، نمی تونی در آینده شغل خوبی پیدا کنی". این کودک ممکن است با این باور رشد کند که تو در آینده کار خوبی پیدا نمی کنی و حتی لایق یک کار خوب هم نیستی چرا که در سنین اولیه ی زندگی ات در مدرسه خوب درس نخوانده ای.
پس ضمیر ناخودآگاه شما در هشت سال اولیه ی زندگی شما تمام اطلاعات را بدون هرگونه فیلتری دریافت می کند و همین اطلاعات ۹۵ درصد ذهن شما را در تمام سال های بعدی زندگی تان تشکیل می دهد.
از سن هشت سالگی تا دوازده سالگی، کودک کم کم شعور و منطق پیدا می کند و در این زمان کودک شروع به تصمیم گیری می کند و نتایج حاصل از این تصمیم گیری ها ضمیر خودآگاه او را که چیزی حدود 10 درصد مغز اوست را تشکیل می دهد.
نیم کره ی سمت چپ ما قسمتی از هوش ما را تشکیل می دهد که به منطق، زبان و فعالیت های بدنی ما مرتبط می شود. این قسمت خیلی آهسته رشد می کند و این رشد بعضا تا ۲۰ سالگی و یا حتی ۳۰ سالگی هم طول می کشد.
نکته ی دیگری که ما پدر و مادرها خیلی باید به آن توجه کنیم این است که ضمیر ناخودآگاه کودکان حس شوخ طبعی ندارد، منطق ندارد و همه چیز را به همین صورت می پذیرد و هیچ تفسیری نمی کند. وقتی ما با کودکان شوخی می کنیم و یا حتی او را مسخره می کنیم این برای او تبدیل به یک واقعیت می شود و در ضمیر ناخودآگاه او به همان صورت و بدون درک این که شوخی است، شکل می گیرد. مثلا وقتی به کودک مان می گوییم که "آخی چقدر تو خنگ هستی" یا "من را تنها بگذار" این جملات بصورت حقیقت و بدون هرگونه تفسیری در ذهن او جا می گیرند. متاسفانه این آموزش های غلط در تمام خانواده ها وجود دارد بدون آنکه به این موضوع توجه بشود که کودک هرچیزی را که احساس کند مطابق با اون رفتار خواهد کرد. اما ما چطور می توانیم به کودک مان آموزش های درست بدهیم؟
خیلی ساده است، با قبول احساسات شان و کمک به آنها برای آنکه حس درستی داشته باشند. اما مشکل اینجاست که والدین معمولا احساسات فرزندشان را قبول نمی کنند، بدون اینکه متوجه باشند که چه خیانتی به آنها می کنند. به عنوان مثال، ما همیشه در برخورد با احساسات فرزندمان از عبارت هایی مثل "نه تو نترسیدی، فکر می کنی ترسیدی" یا "تو چون خسته شدی داری این حرف رو میزنی وگرنه تو همچین آدمی نیستی" یا "اصلا دلیلی ندارد که تو بخوای بخاطر این موضوع اینقدر ناراحت باشی".
اما بدانید که انکار مداوم احساسات باعث سردرگمی و عصبانیت تدریجی کودک می شود، همچنین به آنها یاد می دهد که تو شناخت درستی از احساسات ات نداری و نمی توانی به احساست اعتماد کنی.
ذهن انسان را می توانیم به یک صفحه ی وب تشبیه کنیم، ضمیر خودآگاه ما دقیقا شبیه به پوسته ی بیرونی سایت است، این بخش از ذهن ما با چشم می بیند و تجربیات را درک می کند. اما ضمیر ناخودآگاه دقیقا شبیه به زیرساخت یک سایت است، این بخش از ذهن هیچ گونه ارتباطی با بیرون ندارد و کور است. این موضوع باعث می شود تا ضمیر ناخودآگاه انسان نتواند تفاوتی بین حقیقت و تخیل قائل بشود و اطلاعات را خام دریافت کند.
ذهن کودک ما انرژی های منفی را به همان صورت انرژی های مثبت تشخیص می دهد و به همان صورت هم می پذیرد. اگر ذهن کودک بر پایه ی ترس، عدم اعتماد به نفس و عدم پذیرش توسط اطرافیان شکل بگیرد، تصمیمات آینده ی ضمیر خودآگاه او نیز بر همین اساس شکل خواهد گرفت.
نگران نباشید!! خبر خوب این است که آموزش های نادرست والدین قابل جبران هستند، شما می توانید با مراجعه به روانشناسان و متخصصان این حوزه از آنها بخواهید که به شما کمک کنند تا بتوانید اشتباهات گذشته ی تان را در خصوص تربیت فرزندتان جبران کنید.
برای ارسال نظر کلیک کنید
▼